امیدوار بودند موضوع، جنایتی تازه نباشد. ساعت حدود 11 شب بود و اگر آنها سر صحنه جرم می رفتند تا خود صبح گرفتار بودند و روز بعد هم نمی توانستند استراحت کنند.
شهاب تلفن را جواب داد و همین که خودکار را برداشت تا مطالبی را یادداشت کند ستوان مطمئن شد باید به زودی راه بیفتند. مقتول زنی حدود سی ساله بود که جنازه اش را در پارک چیتگر پیدا کرده بودند. دو مامور به سرعت راه افتادند. جسد در چمدانی بزرگ جاسازی شده بود و یکی از نگهبانان پارک اتفاقی آن را دیده و وقتی بازش کرده متوجه جنازه شده بود.
آثار ضربات چاقو بر پیکر زن جوان مشهود بود و شواهد نشان می داد بیشتر از یک روز از مرگ او نمی گذرد. هیچ مدرک شناسایی همراه مقتول نبود، اما مانتو به تن داشت و همین احتمال وقوع جنایت خانوادگی را کم می کرد. هیچ کس ندیده بود چمدان را چه کسی و چه ساعتی به پارک آورده است. آن منطقه معمولا خلوت بود و کسی که جنازه را منتقل کرده، حتما پارک را به خوبی می شناخته و می دانسته چه زمانی و به کدام قسمت باید برود.
کارآگاه و دستیارش ناامید از به دست آوردن سرنخ در صحنه جرم به اداره برگشتند و از قضا به محض رسیدن به دفتر توانستند هویت قربانی را فاش کنند. مقتول شیدا نام داشت و از روز قبل مفقود شده بود. خانواده اش بعد از یک روز جستجو موضوع را ساعاتی قبل به پلیس گزارش داده بودند. شهاب نمی خواست وقت را از دست بدهد به همین دلیل با این که ساعت از نیمه شب گذشته بود با پدر شیدا تماس گرفت و او را احضار کرد. مرد میانسال نیم ساعت بعد خودش را به آگاهی رساند بسیار مضطرب بود. سرگرد به او گفت خبر خوشی ندارد. بعد ستوان وارد گفت وگو شد و مقدمات را برای بیان مطلب اصلی مطرح کرد در نهایت پدر شیدا وقتی عکس جسد را دید از هوش رفت.
پدر مقتول وقتی به هوش آمد و کمی به خودش مسلط شد توانست توضیحات کوتاهی بدهد. دخترش دو سال قبل از شوهرش جدا شده بود و در این مدت در یک شرکت محصولات پتروشیمی کار دفتری انجام می داد و به تازگی زمزمه هایی را شروع کرده بود تا فضا را برای ازدواج مجدد آماده کند. پدر شیدا بعد از بیان این مطالب دوباره از هوش رفت و این بار سرگرد دستور داد اورژانس را خبر کنند.
کارآگاه اطلاعات خوبی به دست آورده بود و باید بررسی می کرد که شیدا قصد داشت با چه کسی ازدواج کند البته ظاهرا خانواده او در این باره چیزی نمی دانستند و هنوز با هم صحبت کاملی انجام نداده بودند. صبح روز بعد ستوان دنبال کارهای مربوط به مخابرات رفت و شهاب هم راهی محل کار مقتول شد. او بعد از کمی پرس وجو از کارمندان فهمید شیدا به احتمال زیاد قصد داشته با مدیر خودش در قسمت امور سهام شرکت ازدواج کند. وی مردی حدود 40 سال و به نام امیر بود که وقتی شنید شیدا کشته شده است نزدیک بود او هم راهی بیمارستان شود. کارآگاه بعد از اتمام تحقیقات اولیه به اداره برگشت و ستوان هم همزمان با او رسید.
ظهوری خبر مهمی داشت: «شیدا قبل از مرگ پیامکی از مردی به اسم امیر گرفته که با او در میدان صادقیه قرار گذاشته بود، شیدا هم جواب مثبت داده، اما بعد از آن مقتول نه تماسی گرفته و نه پیامکی فرستاده است.»
کارآگاه شماره فرستنده پیامک را بررسی کرد و مطمئن شد امیر همان خواستگار شیداست. آن دو، روز حادثه با هم قرار داشتند در حالی که امیر چنین حرفی نزده بود. دو همکار به سرعت به شرکت برگشتند ولی این بار ابتدا به بخش امور اداری رفتند و فهمیدند امیر روز حادثه زمانی از شرکت خارج شده که وقت کافی برای رسیدن به محل قرار با شیدا داشته بنابراین او واقعیتی را پنهان کرده است.
ستوان و شهاب سراغ امیر رفتند و گفتند باید او را با خودشان ببرند.
ـ من ؟به چه دلیل؟
ـ برای این که روز قتل با شیدا قرار داشتی.
ـ من یک هفته است با شیدا هیچ قراری نگذاشته ام. ضمن این که او از دو روز قبل از ناپدید شدن مرخصی گرفته بود.
کارآگاه موضوع پیامک را مطرح کرد. امیر کاملا گیج شده بود. (ضمیمه تپش)