ایران اُنا/ جعفر دیناروند: حوادث و رویداد ها جزیی از زندگی انسانند.تلخی و شیرینی ان ها در فرایند زندگی بسیار موثر است.به یاد ماندن ان ها هم ،چنین حالتی دارد.حوادثی که عادی باشند ،زودتر فراموش می شوند اما نوعی که شوک ایجاد می کند تا ابد با انسان همراهند.
جنگ بخش مهمی از زندگی من را تشکیل داده است.حمله ی ناجوانمردانه ی مردی که به هیچ کس و هیچ چیز رحم نکرد.جنگی که هیچ کس طولانی شدن ان را به هشت سال تصور نمی کرد.اواخر شهریوی ماه هفتاد و نه ،سروصداهایی از بیرون به گوش می رسید.صدای زنجیر تانک ها من را به یاد بلدوزرهای شرکت انداخته بود.
چند روز قبل هواپیماهای میگ عراقی پشت کارخانه ی یخ را بمباران کردند و تعدادی از مردم را به خاک و خون کشاندند.من در صحنه حضور یافتم.منازل مسکونی که هیچ ارتباطی به جنگ نداشتند.فکر می کنم اولین شهیدان جنگ در شوش همین افراد بوده باشند.
روز پنجم مهرماه،صبح زود از خواب بیدار شدم و برای خریدن قفل های درب اتاق هایی که تازه ساخته بودیم به دزفول رفتم.وسیله ای نداشتم.با مینی بوس خود را به آنجا رساندم و تا نزدیکی های ظهر کارم طول کشید.در برگشت از دزفول و نزدیکی های شهرک سلمان،جمعیت فراوانی را در بیابان های اطراف مشاهده کردم.وضعیت غیر عادی بود.
راننده ی مینی بوس که انسان با تجربه ای بود با شنیدن غرش توپ های عراقی، توقف کرد و گفت که وضعیت جنگی است و ادامه ی حرکت میسر نیست.هرکسی با هر وسیله ای که داشت به سمت دزفول در حال فرار بود.سمت راست جاده به وسیله ی خمسه خمسه کوبیده می شد.از مینی بوس پیاده شدم و از سمت گلزار و روبروی بیمارستان وارد شوش شدم.شهر خالی از سکنه بود.
توصیف آن وضعیت واقعا مشکل است.در فکر خانواده بودم.خود را به خانه رساندم.گاهی صدای توپ ها نزدیک تر به نظر می رسیدند.درب خانه بسته شده بود.وسیله ی ارتباطی وجود نداشت.از بالای دیوار خود را به داخل خانه انداختم و به درون رفتم.
ناتوانی در تصمیم گیری کار سختی بود.نمی دانستم چه کنم.در خانه ماندم و در تاریکی شب ،تا صبح در بالای پشت بام ماندم.صبح روز بعد صدای توپ ها قطع شده بود.به درون شهر رفتم کسی یافت نمی شد.گاه گاهی ماشین های ارتشی تردد می کردند.
به خانه برگشتم.گرسنه بودم . غذایی پیدا کردم و رفع گرسنگی نمودم.درب خانه زده شد.باز کردم.برادر بزرگ ترم بود.جریان را پرسیدم و گفت که خانواده را به جای امنی نزدیک دزفول برده است اما از دوبرادر کوچک خبری ندارد.گویا در هنگام حمله آن ها در خیابان در حال بازی بودند و نتوانستند خود را به خانه برسانند.
نگرانی شدید کار را برایم سخت کرده بود.به کجا برویم؟چاره ای نداشتیم جز آن که در خانه بمانیم شاید خبری شود.خود را کنار دیوار پنهان می کردیم.امروز که آن حوادث را مرور می کنم با خود می گویم بر چه اساسی در شهر ماندم؟مگر عراقی ها در بیشه زار نبودند؟اگر وارد شهر می شدند چه کاری از دستم ساخته بود.من که اسلحه نداشتم.
به پیشنهاد برادر برای دیدن خانواده به شاه آباد که روستایی به دور از دزفول بود رفتیم.مادر نگران دو فرزندش بود اما از ما کاری ساخته نبود.خانه جدید را ساختیم اما هرگز در ان ساکن نشدیم.صاحب خانه که ادم خوبی بود و به نوعی نسبت داشت،هر چه داشت در اختیار گذاشت،من و برادرم تا صبح در طویله ی گوسفندان خوابیدیم.عجب خوابی بود.
روز سوم جنگ به اتفاق برادرم برای یافتن دو برادر کوچک به شوش برگشتم.باز هم سکوت و صدای توپ ها.بر حسب اتفاق فردی از محله که برای بردن اثاثیه ی مورد نیاز به شوش امده بود را دیدیم،از او در باره ی برادران پرسیدیم.گفت که در هنگام حادثه ان ها را دیده که با همسایه به روستاهای اطراف شاوور رفته اند.
رفتن به شاوور هم سختی های خودش را داشت.با ماشینی از ارتش خود را به سه راهی هفت تپه رساندیم و پیاده به شاوور رفتیم.با پرسیدن، خانه ی مورد نظر را یافتیم و دو برادر را که مبهوت شده بودند در آغوش گرفتیم.باید عجله می کردیم و آن ها را به مادر تحویل می دادیم.
تصور اینکه وسیله ی نقلیه ای نباشد و سکوت همه جا را گرفته باشد و تصمیم به رساندنت به اطراف دزفول حتمی باشد،کار آسانی نبود.با زحمت فراوان خود را به روستا رساندیم و برادرها را تحویل دادیم وشب را ماندیم و دوباره به شوش باز گشتیم ،اصرار مادر مبنی بر خطرناک بودن را نپذیرفتیم.
حوادث جنگ برایم فراموش نشدنی هستند.ایکاش در همان زمان قلم به دست می گرفتم و ان ها را ثبت می کردم.تصمیم گرفتم تا در جنگ کمک دهنده باشم.اوضاع در هم و پیچیده بود.کسی تصمیم گیرنده نبود.در حسینیه ی اعظم تعدادی از بر و بچه های محله جمع بودند.خود را به ان هاملحق کردم.از پادگان دو کوهه،مهمات آورده بودند.ان ها را در حسینیه گذاشتیم.
کم کم نظم حاکم شد.بچه های محله و روستا ها با تشکیل گروه های چریکی به دشمن حمله می کردند.تمامی کارهای تدارکات و جنگ را بچه های شوش انجام می دادند و سپاه هماهنگ کننده بود.در آن سال من شهید بقایی را دیدم که فرماندهی می کرد.اسلحه به دست ها هیچ کس جز بچه های شوش نبودند.من آخر اسفالتی ها را بیشتر دیدم.
جنگ رویداد مبارکی برای هیچ کس نیست.اگر آن روز ایران جنگ را رها می کرد و به دفاع نمی پرداخت،دشمن تا ابد خود را پیروز می یافت.من معتقدم که طولانی شدن جنگ هم به نفع ما بود.من در حوادث جنگ از طریق رسانه ها و در شوش از نزدیک در جریان اخبار بودم.
من به دست خود دوشهروند شوشی را که شهید شده بودند دفن کردم.دفنی فراموش نشدنی و در زیر بمباران دشمن و در حالی که کسی یاور دهنده در آن زمان نبود.ملت ایران در این جنگ مظلوم بودند.سربازان تیپ هوابرد شیراز را که در منطقه مستقر بودند و بسیاری از ان ها در کرخه غرق شدند،را فراموش نمی کنم.
صدای غرش هواپیمای میگ را که یک لحظه در بالای سر خود دیدم و حتی پرتاب بمب ها ان را لمس کردم و خوشبختانه در تپه ای خاکی فرود آمد را فراموش نمی کنم.نمی دانم چطور زنده ماندم.من تکه تکه شدنم را حس کردم اما گویی زنده ماندم تقدیر زمانه بود.
شدت بمباران در اطراف مسجد حامع برایم وجشتناک بود.جایی برای گریز نداشتم.از چهار طرف توپ می بارید.تصور آن در چنین وضعیتی بسیار مشکل است.ترکش ها به مغازه ها اصابت می کردند و من روی زمین دراز کشیده و دست هایم را روی سرم گذاشته بودم.
جنگ در شوش برایم خاطره ای فراموش نشدنی از جوانمردی های افرادی است که بدون ادعا تلاش کردند و ملت ایران را سربلند نمودند.دلاوری های شهید عبدالحسین زهیری،جاسم حمزه،حمید سیلانی،برادران لطیفی خصوصا علی الله،شهید محمد دیناروند،چاهیده،رمی،برادران تفاخ خصوصا سید قاسم و سید حسن،عبدالمحمد فرهادپور،صالح عبیدی،مصطفی افسری،برادران تویسرکانی،نعیم عراقی و دیگر بچه ها در تاریخ باقی خواهند ماند.