یوسفعلی میرشکاک گفت: کسی که باعث شد من دوباره به تهران برگردم شخص مقام معظم رهبری بودند که در آن زمان به نماینده وقت شوش و اندیمشک گفته بودند: «دنبال چنین فردی در شوش دانیال بگرد.»
به گزارش ایران اُنا، یوسفعلی میرشکاک شاعر، نویسنده و منقد ادبی معاصر با روزنامه «وطن امروز» مصاحبه بلندی را انجام داده که دربرگیرنده اطلاعات و نقل قول های قابل توجهی از سوی وی در مورد خود و فضای فعالیت فرهنگی در سال های نخست انقلاب اسلامی است.
ایران اُنا بخش اول متن این مصاحبه را که توسط حسین قرایی انجام شده است، در ادامه از نگاه شما می گذراند:
جناب آقای میرشکاک! متولد چه سالی هستید؟
بنده طبق شناسنامهام- اگر درست باشد- متولد ۲۰ شهریور ۱۳۳۸ هستم.
متولد شوش دانیال.
متولدِ روستایِ خیرآباد از توابع شوش دانیال و بزرگشده روستای جعفرآباد یا خارکوه در یکی- دو کیلومتری خیرآباد.
در کتاب «ستیز با خویشتن و جهان» شما میخواندم که مرقوم فرموده بودید؛ «من لر پشتکوهم»، این لر پشتکوه یعنی کجا؟ البته فکر کنم طنز هم در این اصطلاح هست!
قدیم، لرها حساب میکردند مثلا سمت اراک را میگفتند لر پیشکوه، لرهای مثلا خرمآباد و آن طرفها را که وسط کوهستان هستند را میگفتند؛ میانکوه، از پلدختر به آن طرف را که جزو خوزستان میشدند «لر پشتکوه» که البته این یک پشتکوه است، پشتکوه والی. یک پشتکوه هم در ایلام داریم که آنها هم پشتکوه خودشان را دارند، به هرحال هر جا یک کوهی بوده است، یک طرفش را پیشکوه گرفتند و یک طرفش را خود کوه و ساکنین وسط را هم «میان کوه»، حساب میکردند. اصطلاح لر پشتکوه را البته ما بیشتر به طنز و تعریض گفتیم یعنی لری که خیلی لر است و عقل معاش ندارد که الحمدلله نداشتیم و هنوز هم نداریم و هر وقت ما بمیریم زن و بچهمان باید اسیری به شام بروند، چون واقعا نه جایی رسمی هستیم نه خانهای داریم نه کاری داریم و نه سرمایهای. بحمدالله این هم از نتایج کار فرهنگی است!
میخواهیم حداقل شمهای از تاریخ شوش دانیال را از شما بشنویم.
بنده اطلاعات ویژهای راجع به تاریخ شوش ندارم اینقدر میدانم که شوش، روزگار حکومت ایلام و بعدش هم زمان مادها و هخامنشیان همواره یکی از شهرهای مهم بوده و به هرحال اگر بشود به استخوانها و بناهای ویرانشده از نیاکان، کسی ببالد و فخر کند، شوش به تعبیر مرحوم «اخوان» که میگوید؛ «شوش را دیدم/ این ابرشهر/ این فراز فاخر گلمیخ» خیلی شعر حماسی و حیرتانگیزی دارد و در عین حال درد و دریغا به خاطر امروز. به هر حال شوش یکی از شهرهایی است که چیزی از آن باقی نمانده است.
خرابههای کاخ آپادانا و... و این قلعهای که باستانی است این قلعهای است که باستانشناسان فرانسوی ساختهاند و آن را هم شبیه زندان باستیل فرانسه ساختند به هر حال چیز ویژهای ندارد، فقط مقبره حضرت دانیال(ع) آنجاست.
از دوستان همسن و سال شما که سوال میکردم، میگفتند خانه پدری شما کنار رودخانه و پایین شهر بوده است.
بله! آن خانه را فروختیم و ۵۰۰ متر آمدیم بالاتر!
سالهای کودکی شما در آن خانه گذشت؟
خیر! سالهای کودکیام در جاهای مختلف گذشته است، چون از هنگامی که اصلاحات ارضی شامل حال کشاورزان خوزستان شد، آمدند زمینها را تصرف کردند و کشاورزان را برای الغای رژیم ارباب- رعیتی بیرون کردند. من دیگر نوجوان بودم و پدرم از کشاورزی ناگزیر شد و رفت کارگری و در طرح نیشکر هفتتپه مشغول شد. به روستای «شوویه» رفتیم؛ بغل خود هفتتپه. روستایی عربنشین بود که در آن ساکن شدیم. بعد از آن برگشتیم مدتی بالای شوش زندگی کردیم و آخر سر به پایین شوش، یعنی به منطقه عربنشین رفتیم، چون پدرم علاقه عجیبی به اعراب داشت و از طرف مادر هم عرب است.
یکی از دوستان میگفت آقای میرشکاک به زبان عربی تسلط کامل دارد، درست میگفت؟
اگر بشود اسمش را تسلط گذاشت به آنجا برمیگردد ولی خدمتتان عرض کنم که زبان عربی یک زبانی است که امکان تسلط در خود عربها هم وجود ندارد، چون این زبان با توجه به دایره واژگانی بسیار وسیعی که دارد و این ابواب چندگانهای که از یک واژه عین یک کارخانه صدها واژه تولید میکند هیچکسی نمیتواند بگوید من عربی را بلدم، هیچ کدام از نحویهای عربی و ایرانی هم نمیتوانستند ادعا کنند که ما به نحو و گرامر زبان عربی مسلطیم. زبان حیرتانگیزی است، بیهوده نبود که خدا آخرین پیامش را به این زبان فرستاده است. نمیشود از آخر این زبان سر درآورد.
همواره نیاز به رجوع به برخی لغتنامهها و برخی فرهنگ لغتها دارد. این جزو ذات زبان عربی است ولی به هرحال من آشنایی با عشایر عرب، مراسمشان، آیینهایشان، فرهنگهایشان و زبان را مدیون این زیست چندگانهام البته در عین حال لر هم هستیم و به فرهنگ عشایر بختیاری هم واردیم.
منظورتان از زیست چندگانه چیست؟ یعنی در روستاهای خوزستان زندگی میکردید یا مطلب دیگری مدنظرتان است؟
خوزستان یک برزخی است که چند قوم در آن زندگی میکنند، محل التقای لرها و بختیاریها و عربهاست. این ویژگی خوزستان است. این منطقهای که من در آن بزرگ شدم البته هر کدام از این شهرها هر کدام برای خودشان داعیهای هم دارند.
استاد! سالهای کودکی شما چگونه گذشت؟
کودکی و نوجوانی ما به همین کارهایی که در همه روستاهای آن وقتها متداول بود یعنی کمک کشاورزی کردن به خانواده.
پدرتان چند سال دارد؟
الان باید ۷۵ سالی داشته باشد.
ایشان هم سر شوریده شاعری دارند یا خیر!؟
بله! شعر میگوید به زبان فارسی، عربی، لری، بختیاری و دزفولی.
عجب! خانواده شما همه شاعرند!
تقریبا میشود گفت بخش اعظم خانواده شاعرند.
میشود ترکیب خانواده را بیان کنید؟
فکر کنم ۹ تا خواهریم و ۷-۶ تا برادر! هیچوقت دقیق نشمردم. از بین آنها حسن ما طبع شعر دارد ولی خب! التفات زیاد نمیکند و او هم مشغول کشاورزی است آنهایی که شعر را خیلی جدی گرفتند، عبدالناصر، سهیلا، عبدالشاکر، منصور و آزاده هستند؛ اینها شعر را جدی گرفتند. زینب ما شعر میگفت، الان استرالیاست شاید حس غربت وادارش کند شعر بگوید، عبدالقادر ما اهل موسیقی است ولی تقریبا میشود گفت همه ایشان قطعهای گفتند. هیچ کدامشان نیستند که توجهی به شعر نداشته باشند، غالبا اهل شعر، نقاشی و موسیقی هستند؛ آماتور و حرفهای، به قول یکی از برادران؛ «تا ما زندهایم گویا قرار نیست کسی گل کند.» من یادم هست گفتم که انشاءالله خداوند بخواهد ما زودتر بمیریم تا آثار شما گل کند!
خاطرات از چند سالگی در ذهنتان مانده است؟
تقریبا میشود گفت من از ۴-۳ سالگی خیلی چیزها یادم هست، حیرتانگیزترین واقعه زندگیام پدربزرگم یادم است، برای من و خانواده یک شخصیت اسطورهای بود.
ایشان هم شاعر بودند؟
خیر! جنگاور بودند. وجود حیرتانگیزی از حیث دین، دیانت و رعایت شریعت داشت. نماز قضا نداشت و همه آنهایی که بازمانده عشایر سگوند و آن طرفها هستند میتوانند شهادت بدهند که هرگاه زنی دیر وضع حمل میکرد میآوردند و شلوار «دبیت» ایشان را میانداختند روی آن زن و آن زن وضع حمل میکرد، به خاطر اعتقادی که به این بشر داشتند، مشهور بود که بندش از بچگی مطلقا به حرام باز نشده است و روزگار قناعت به حداقل زندگی که اینجا متاسفم بگویم که شاید به صورت ژنتیک به ما منتقل شد و ماها را خراب کرد!
اسم ایشان را میفرمایید؟
کربلایی علی.
کربلایی علی میرشکاک؟
میرشکال در حقیقت.
میرشکال یا میرشکاک؟
تخلیط اداره آمار بود که به اصطلاح «شکار» را یک جوری کشیده نوشته که لام خوانده شده و به روزگار ما که رسید، گفتند این لام نیست، کاف است و لام را به کاف تبدیل کردند.
رابطه شما با پدربزرگ چگونه بود؟
خیلی کوچک بودم که ایشان درگذشت ولی عظمت حضورش را هنوز هم حس میکنم. یک چیزی که به گفتن درنمیآید، پدیده خیلی حیرتانگیزی بود!
شعری برای ایشان نسرودید؟
اشعاری سرودم ولی جایی چاپ نشده، اصلا آنها را تدوین هم نکردم، چون دوباره به این نتیجه رسیدم که این واقعه در «شعر» و «رمان» نمیگنجد. یکی دیگر از کرامات ایشان این بود که روزی به منزل میآید و به پدرم میگوید: «من یک هفته بیشتر میهمان شما نیستم! هفته آینده خواهم مرد.» او به پدر میگوید: «من هر دوازده تایشان - یعنی ائمه اطهار علیهمالسلام-را در مقبره آقا سیدطاهر دیدم و آنها به من گفتند: «باغت آماده است. هفته آینده منتظرت هستیم تا بیایی.» بعدها بدون اینکه پدرم این جریان را برای کسی تعریف کند افراد مختلفی به منزل ما آمدند و به پدرم گفتند: «پدرت را در خواب دیدیم که در باغی زیبا ساکن بود.» به هر حال تربیت من از حیث شخصیتی بیشتر تحت تاثیر پدربزرگ و مادربزرگم بود.
در دوران کودکی به مکتب میرفتید؟
خیر! مکتب کجا بود آقاجان!؟
پس کجا درس خواندید؟
هنگامی که اولین موج سپاهی دانش برپا شد، من در سن ۵ سالگی بودم. به یاد دارم که حمید سالمی، برادر شهید محمد سالمی که با پدرم رفاقت دیرینهای داشت، دستور داد مرا بهعنوان «مستمع آزاد» به کلاس راه دهند. البته کلاسها به صورت امروزی نبود، بلکه هر کدام از بچهها تکهای گونی پهن میکرد و روی آن مینشست. من کلاس اول و دوم ابتدایی را بهعنوان مستمع آزاد، آنجا خواندم. بعد که دبستان به روستای «جعفرآباد» منتقل شد، دوباره به صورت رسمی کلاس اول و دوم را گذراندم. اگر بنیهای از حیث ادبی در من وجود دارد، برای همین دو سالی است که مستمع آزاد درس خواندم.
یعنی معلمها اثرگذار بودند؟
به هر حال من دو سال از لحاظ درسی جلو افتاده بودم.
و بعد درستان را ادامه دادید؟
بله! این دو سال مستمع آزاد باعث شد بتوانم زودتر کتاب بخوانم. در خانواده ما پدرم و همچنین یکی از اقوام، بسیار اهل مطالعه بودند. همه رقم کتاب در خانه ما پیدا میشد؛ شاهنامه، باباطاهر، حافظ، فلک ناز، پرویز قاضی سعید، پلیسی، جنایی و هرچه شما فکرش را کنید، در خانه ما پیدا میشد. مثلا در آن سالها بدون اینکه بدانم «چارلی چاپلین» چه کسی است، ترجمه کتاب «لایم لایت» چاپلین را خواندم. کلا اینگونه خدمتتان عرض کنم که همه این کتابها را به صورت قرقاطی میخواندم. هنگامی که به کلاس سوم ابتدایی رسیدم، ذهنم پر از این کتابها بود. حتی اینگونه بگویم که میتوانستم کتاب «جامعالتمثیل» که یک کتاب اخلاقی و حکایتی بود را بخوانم. اینگونه بود که دایره واژگان ما در کودکی توسعه زیادی پیدا کرد.
شعله شعر از کجا در وجود شما روشن شد؟
پدرم هر موقع که سر دماغ بود یک قابلمه برمیداشت و ضرب میگرفت و اشعار فیالبداهه میسرود. دست کم هفتهای یک شب یا دو شب در پرتو فانوس یا چراغهای توری «شاهنامهخوانی» یا «فلکنازخوانی» داشتیم. پدرم شاهنامه میخواند و «یدالله سوزبید» فلکناز میخواند. یک عدهای هم بهعنوان مستمع در منزل ما جمع میشدند. علاوه بر اینها دراویش، غربا و دورهگردهایی که به روستا میآمدند هم در این جلسات شرکت میکردند. اینها نیز هر آنچه را در آینه ذهن داشتند بیان میکردند. من هم که پایه ثابت این مجلس بودم و به جای اینکه دنبال بازی باشم همواره گوشهایم تیز بود تا کسی شعری که میخواند را گوش کنم. در یکی از جلسات یک بیت شعر از مرحوم اوستا خوانده شد که من به حافظه سپردم:
«در آب و گل تو مهربانی هرگز تو این گناه هرگز/ با همچو منی خدا نکرده تو مهر کنی تو، آه هرگز» یا مثلا شعر «علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را» را اولین بار از زبان درویشانی که به خانه ما میآمدند شنیدم یا برخی آثار مرحوم «صغیر اصفهانی» را اولین بار در آن جلسات شنیدم. خلاصه! سالهای سوم و چهارم ابتدایی میتوانستم برای پیرمردها و پیرزنهای روستا «داستان حیدر بک» یا داستان «سبز پری، زرد پری» یا «ملک جمشید» را بخوانم.
مهرداد اوستا آن زمان به «اوستا» معروف بود یا به او «محمدرضا رحمانی» میگفتند؟
مهرداد اوستا.
آن زمان اوستا را میشناختید؟
خیر! من در روستا با اشعار ایشان آشنا شدم. مادربزرگم که هر هفته از شهر به منزل ما میآمد یک بسته مجلات هفتگی را برایم میآورد. در صفحات شعر این نشریات، خصوصا نشریه «سپید و سیاه» با اوستا آشنا شدم.
یعنی اول به اوستا علاقهمند شدید؟ در جایی خواندم که نوشته بودید اول به اخوان علاقهمند شدید.
علاقهمندی من به اخوان برای سالهای بعد است.
درس را به کجا رساندید؟ دیپلمتان را گرفتید؟ این مقطع از زندگیتان را تا دریافت دیپلم برایمان بشکافید.
بله! بنده تا قبل از روزگار دبیرستان عمدتا با اشعار شعرای بزرگ گذشته مانند فردوسی، حافظ، باباطاهر، سعدی و... اخت بودم. وارد دبیرستان که شدم، اهمیت شعر برایم دوچندان شد. هم شعر میسرودم و هم شعر میخواندم. بعد از مدتی عضو کتابخانه عمومی دزفول شدم و فاز جدید مطالعاتی من آغاز شد. حتی از وقت درس خواندنم میزدم و وقت و بیوقت به کتابخانه میرفتم. گاهی اوقات ساعت ۸ صبح به کتابخانه میرفتم و ساعت ۷ شب که در کتابخانه را میبستند، گرسنه بیرون میآمدم. در همین سالها بخشی از «خوان هشتم» اخوان، جریان به چاه افتادن رستم به دست شغاد و همچنین بخشی از آرش کمانگیر «سیاوش کسرایی» را چاپ کرده بودند که من با این شیوه نیز آشنا شدم. بدون اینکه تضادی در میان این شیوه و شعر کلاسیک ببینم سعی کردم هر دو شیوه را پیروی کنم. میتوان گفت هر دو جریان را تا امروز ادامه دادهام. ذهنم ملغمهای از این بحثها شده بود. فردی که از همه چیز سر درمیآورد و به هر کتاب و علم و دانشی نوکی میزند. البته ما را با علوم پایه مانند ریاضی و فیزیک و این جریانات نسبتی نبود. در بقیه زمینهها کتابی در عالم پیدا نمیشد که من با آن مواجه شوم و هیچ ولع خواندنی در من ایجاد نکند.
در فضای تاریخ نیز ورود میکردید؟
بله! هر کتابی را که لازم نبود با خواندن آنها ذهن درگیر ریاضیات و علوم شود میخواندم. هنوز هم همین طور است.
دیپلم چه شد؟
از طرفی میتوان گفت گرفتم و از طرفی میتوان گفت نگرفتم. چون من به خاطر انقلاب مدرک را رها کردم و به جریان ازدواج پرداختم تا اگر در مبارزات کشته شدم، یک عقبهای از سر سادگی از ما باقی بماند. یعنی یکی، دو سال قبل از انقلاب ازدواج کردم و در زمان انقلاب فرزند هم داشتم.
زمانی که انقلاب شد ۱۹ سالتان بود؟
بله! البته این را هم عرض کنم که برادران محترم ساواک! ۲ سال در پی ما بودند و حکم تیر ما را هم داشتند! (خنده)
از فضای مبارزاتتان در قبل از انقلاب برایمان بیشتر بگویید.
به هر حال سر و کار داشتن با فضای شعر و شاعری باعث میشد کلا ما بوی قرمهسبزی بدهیم. چون تقریبا میتوان گفت کله تمام شاعران بوی قرمهسبزی میداد. با آثار مرحوم دکتر شریعتی آشنا شدم و در جلسات قرآن ایشان که در مسجد سلمان برگزار میشد شرکت میکردم و تحت تاثیر ایشان به حضرت امام خمینی علاقهمند شدم. یعنی آنجا بود که به این جریانها وقوف پیدا کردم که این جامعه امامی دارد که در تبعید بسر میبرد و سایر ماجراها و تا حدودی با آثار استاد مطهری عجین شدم. اینگونه بود که ما نیز به جرگه مبارزان علیه حکومت پیوستیم.
کتاب «حکومت اسلامی» حضرت امام به دستتان رسیده بود؟
بله!
تاثیر این کتاب روی شما چگونه بود؟
همین که الان میبینید روبهروی شما نشستهام، ناشی از تاثیرگذاری آن کتاب است. اگر این تاثیر نبود و این باور در جان ما ریشه نمیدواند، امروز روبهروی شما نمینشستیم، احتمالا روبهروی دوربین «بیبیسی» یا «صدای آمریکا» بودیم.
یکی دیگر از کسانی که به لحاظ سیاسی روی ذهنم اثرگذار واقع شد، دوست و مدرس بنده «محمد همایی» بود که هر کجا هست خدایا به سلامت دارش. ایشان مرا با آثار جلال آلاحمد و علیاصغر حاجسیدجوادی آشنا کرد. مطالعه این آثار اندیشه نویی در من ایجاد کرد. به هر حال این دو بزرگوار از حیث وارد کردن من به عالم سیاست سخت موفق بودند. از حیث تربیت شعر، عالم معرفت و حکمت، من خودم را متاثر از استادم «حضرت ذاکر صالحی» میدانم.
در قید حیات هستند؟
بله! زنده هستند و خداوند جناب ایشان را زنده و پاینده بدارد.
اگر میشود راجع به ایشان بیشتر توضیح دهید.
آقای صالحی شاعر است ولی به شعر خیلی اعتنایی ندارد. البته گاهی ممکن است بعضی از غزلهایش را به صورت تفننی یادداشت کند. در مجالسی که خدمت ایشان بودیم، فیالبداهه به وزن مثنوی مولوی ابیاتی را میگفت. خیلیها تصور میکردند این ابیات جزو مثنوی است، من به ایشان میگفتم: «آقا! چرا اینها را یادداشت نمیکنید؟» میگفت: «از عالم غیب میآیند و به عالم غیب برمیگردند». یعنی میگفت کار ما نیست که بخواهیم این ابیات را نگه داریم، از همان مصدری که آمدند به همان جا بازمیگردند.
کتابی هم از ایشان به چاپ رسیده است؟
خیر! ایشان به دنبال چنین فضایی نبود.
جذبه کتابهای دکتر شریعتی یا استاد مطهری شما را به تهران جهت حضور در سخنرانیها نکشاند؟
ما تماما در شوش دانیال، دزفول و اهواز بودیم. البته خیلی هم به دنبال این نبودیم که الان بدانیم خود شریعتی کجاست. وقتی با آثار ایشان آشنا شدیم که دکتر شریعتی در زندان به سر میبرد. به همین خاطر دنبال این نبودیم که بدانیم شخصا کجاست. در خود دزفول هستههای مبارزاتی خیلی قوی فعالیت میکردند؛ جماعت کنفدراسیونیها مانند شکرالله پاکنژاد، ناصر رحیمخانی و ناصر پاکدامن که از جمله مائوئیستهای بزرگ آن روزگار بودند. خیلی از دبیران ما کمونیست و تودهای بودند. بچههای مذهبی هم خیلی قوی فعالیت میکردند؛ شهید محمدعلی مومن یا استاد بنده آقای صالحی، جناب رضائیان، همایی، شکرالله کاوری-که از حیث اخلاق مبارزه بشدت تحت تاثیر ایشان بودم- شهید سیدمحمد نژادغفار و بسیاری از عزیزان دیگر که اسامیشان را در خاطر ندارم، در طیف بچههای حزبالله علیه رژیم فعالیت میکردند.
ادامه دارد...