امروز:  شنبه، 3 آذر ماه، 1403
Preview Javascript DHTML Drop Down Menu Powered by dhtml-menu-builder.com
اخبار برگزیده شوش

مشکل نقدینگی پگاه برای خرید تجهیزات جدید

راه اندازی وزنه برداری شهرستان شوش

رسمی غلط و مرگبـار

 

چغندرقند کشاورزان شوشی مشتری ندارد

نماینده شوش: هدف اصلی تروریست‌ها صحن مجلس بود

اسامی هیئت مدیره جدید منطقه ویژه اقتصای شوش

هشدار مسئول حراست شبکه بهداشت شوش

جزئیات جدید از قتل هولناک پدر و پسر در شوش

 

بازدید میرشکاک از پروژه های بیمارستان شوش

تکمیل ساخت دو پروژه مهم بیمارستان شوش

جزئیات کشف محموله برنج قاچاق در شهر الوان

چاپ کتاب آموزش و پرورش شوش در گذر تاریخ

نگاهی به جاذبه‌های گردشگری شهرستان شوش

مرگ دلخراش یک کشاورز در شوش

اداره آموزش‌ و پرورش شوش در احتضار

دستگیری رمال و فالگیر کلاهبردار در شوش

ویژه نامه سالروز شهادت فرمانده شهید صفر احمدی

انتصاب سرپرست اداره صنعت، معدن و تجارت شوش

شهرستان شوش در مسیر توسعه ی سیاسی

شوش و تغییرات مدیریتی

نگاهی به عملکرد فرماندار شهرستان شوش - 2

معارفه سرپرست جدید اداره آموزش و پرورش شوش

دستگیری عوامل ناامنی در منطقه ابراهیم آباد

تغییر در راس آموزش و پرورش شهرستان شوش

نگاهی به عملکرد فرماندار شهرستان شوش - 1

اعلام اسامی پرستاران نمونه شهرستان شوش

ترکیب آینده شورای شهر شوش

وضعیت تعاونی ها در شهرستان شوش

گفت و گو با عبدالحسین چعب رزمنده دوران جنگ

دکتر میرشکاک: برای جوانان شوش افسوس می خورم

 
 
 
 
 
 

اشراف کامل دستگاه قضایی به فضای مجازی شوش

ایجاد 226 فرصت شغلی در شهرستان شوش

شهرداری شوش و حلقه مفقوده آن

نگاهی به عملکرد شورا و شهرداری شوش

اعتراضات پنهانی علیه شاه در کاغذ پارس

ماجرای دبیر ریاضی در شوش که ضد شاه بود

شوش، رضایت و نارضایتی - ورزش

توضیحاتی درباره حضور دکتر میرشکاک در یک جلسه

وجود 20 دور برگردان خطرساز در جاده شوش - اهواز

بیکاری در شوش؛ چالشی بزرگ و فاجعه انگیز

تشکیل یک ائتلاف بزرگ انتخاباتی در شوش

هشدار مدیر کل میراث فرهنگی در خصوص شوش

 
 

تقدیر ویژه استاندار خوزستان از فرماندار شوش

آغار بازرسی سرزده از ادارات شهرستان شوش

بلاتکلیفی کارکنان بازنشسته نیشکر هفت تپه

عدم پرداخت مطالبات ذرت کاران شهرستان شوش

  کد خبر: 7446      ارسال شده در مورخه : پنجشنبه، 14 خرداد ماه، 1394 - 03:30   ._PRINT.  



تهران - ایران اُنا: بعد از پیروزی انقلاب اعلان سراسری شد که قرار است شب شعری در ورزشگاه ولی‌عصر‌(عج) در میدان خراسان و حسینیه ارشاد تشکیل شود. به همین سبب از تمام شاعران سراسر کشور جهت حضور در این مراسم دعوت کرده بودند. مرحوم شهید «سیدمحمد نژادغفار» مرا جهت حضور در این مراسم تشویق کرد.



گفتگویی متفاوت با یوسفعلی میرشکاک، 2

شما چگونه از شوش به تهران مهاجرت کردید؟

قبل از انقلاب ۲ بار برای دیدار با مرحوم «منوچهر آتشی» به تهران رفتم چون از وقتی که خودم را شاعر حساب می‌کردم و آثارم در مطبوعات به چاپ می‌رسید، شیوه ایشان را در پیش گرفته بودم. اشعار ایشان از فضای جنوب و بومی‌گرایی مملو بود و یاد کردن از عناصر بومی طبیعت جنوب که خود به خود خیلی‌ها را به سمت آن می‌کشاند. البته یک بار هم برای دیدار با «اخوان» به تهران رفتم که متاسفانه موفق نشدم.

بعد از پیروزی انقلاب اعلان سراسری شد که قرار است شب شعری در ورزشگاه ولی‌عصر‌(عج) در میدان خراسان و حسینیه ارشاد تشکیل شود. به همین سبب از تمام شاعران سراسر کشور جهت حضور در این مراسم دعوت کرده بودند. مرحوم شهید «سیدمحمد نژادغفار» مرا جهت حضور در این مراسم تشویق کرد. به ایشان عرض کردم من اصلا این شاعران را نمی‌شناسم، از شاعران گذشته هیچ‌کس در میان اینها نیست. ایشان گفت طاهره صفارزاده و سیدعلی موسوی‌گرمارودی هستند. قبل از انقلاب سیدعلی موسوی‌گرمارودی و طاهره صفارزاده به‌عنوان شاعران مسلمان شناخته شده بودند. بویژه موسوی‌گرمارودی که شعر «در سایه‌سار نخل ولایت» ایشان بشدت مورد اقبال عموم مردم قرار گرفته و در سراسر مملک فراگیر شده بود.

  و شعر «خاستگاه نور» ایشان!

«در سایه‌سار نخل ولایت» خیلی بیشتر از «خاستگاه نور» تاثیرگذار بود. چون توانایی آقای گرمارودی در شعر سپید به اندازه توانایی‌اش در قصیده‌سرایی است. در این دو زمینه ایشان خیلی ممتاز هستند. هر دوی این ساحات– شعر سپید و قصیده– عرصه سخنوری است و ایشان یکی از سخنوران برجسته معاصر است.

  در شب شعر شرکت کردید؟

بله! البته من دوباره برای سید بهانه آوردم که پول این سفر را ندارم. در آن زمان به حرفه بنایی مشغول بودم. بالاخره حدود ۲۰۰ تومان جور کردم و سید نیز همین مقدار به ما داد با این ۴۰۰ تومان به سمت تهران حرکت کردم. اول به ناصرخسرو رفتم اتاقی اجاره کرده و به محل مراسم رفتم. شب اول کسی را پیدا نکردم تا خودم را معرفی کنم.

  جمعیت زیادی آمده بود؟

بله! و من هم چون از شهرستان آمده بودم، خیلی آشنایی به فضا نداشتم. شب بعد با آقای صالحی آشنا شدم. البته از روی لهجه فهمیدم که ایشان دزفولی است، بعد با یکدیگر همکلام شدیم. بعد چند نمونه از اشعار مرا دید و فورا پیش آقای زورق رفت. «محمدحسن زورق» از طرف حزب مسؤول برگزاری «شب شعر» بود. بعد از صحبت با ایشان قرار شد من نیز در آن شب شعر، اشعارم را بخوانم. جالب اینجا بود که شعرخوانی بنده همراه با سخنرانی «شهید چمران» بود. اول ایشان سخنرانی کرد بعد من شعرم را خواندم. در شعرخوانی حسینیه ارشاد و نیز بعد از سخنرانی «بنی‌صدر» شعر خواندم.

  دلیل خاصی داشت؟

نه! هیچ حساب و کتاب ویژه‌ای در کار نبود. اول انقلاب بود و هنوز هیچ خط‌کشی‌ای وجود نداشت. اگر هم وجود داشت، در گفتارها آشکار نشده بود و پنهان بود. بعد از شعرخوانی در برنامه اول، هنگامی که پایین آمدم، استاد حمید سبزواری به گرمی مرا تحویل گرفت. در ابتدای شعرخوانی بنده اینگونه اعلام شد: «یوسفعلی میرشکاک شاعر جوان و کارگر از شوش دانیال». هنگامی که نزد استاد سبزواری رفتم ایشان از من پرسید: «شما تا الان کجا بودید؟» گفتم: «تا امشب در مسافرخانه‌ای در ناصرخسرو سکونت داشتم، امشب نیز وسایلم را جمع کردم تا بعد از مراسم به سمت خوزستان حرکت کنم.» ایشان جوانمردانه و کریمانه بنده را با خودش به خانه برد. آن مدتی که در منزل استاد سکونت داشتم اغلب اوقات تا پاسی از شب بلکه تا هنگام نماز صبح یا دو نفری یا با سایر دوستان به شعرخوانی، بحث و گفت‌وگو مشغول بودیم. بنده، مهمان استاد سبزواری بودم تا هنگامی که شب شعر حسینیه ارشاد هم برگزار شد. در آن شب به توصیه استاد سبزواری و آقای زورق، اشعاری را که از زبان کارگر گفته بودم، اجرا کردم. البته نمی‌دانستم با خواندن این اشعار به عنوان کارگر مسلمان در مقابل نیروهای چپ قرار می‌گیرم. اشعارم نیز بشدت کارگری بود. امام هم اعلام کرده بودند: «خدا کارگر است.» بعد از شب شعر حسینیه ارشاد، مهندس «تراب مفیدی» به خانه استاد آمد و گفت ما فلانی را برای روزنامه «انقلاب اسلامی» می‌خواهیم. با مشورت استاد قبول کردم که در تهران بمانم و با روزنامه همکاری کنم.

در حیاط منزل استاد سبزواری دیواری وجود داشت که از من خواست آن را برایش مجدد درست کنم. من به شوش رفتم و مقداری کارهایم را در آنجا انجام دادم و دوباره هوای تهران به سرم زد و برای تعمیر دیوار منزل استاد سبزواری به تهران برگشتم. هنگامی که به تهران آمدم قرار شد به روزنامه «انقلاب اسلامی» جهت همکاری بروم. تا زمانی که کار من در آنجا درست شود روزها به همراه استاد سبزواری سوار ماشین ایشان می‌شدیم و به محل کارشان در بانک بازرگانی می‌رفتیم. در بانک برای ایشان مزاحمت‌های زیادی ایجاد می‌کردند. نیروهای ضدانقلاب بویژه خانم‌ها چون امر به معروف و نهی از منکر استاد را برنمی‌تافتند، ایشان را آزار می‌دادند. بعدها راجع به این قضایا با سیداحمد خمینی صحبت کرد و خلاصه استاد را از چنگ بانک بازرگانی نجات دادند. من و استاد هر روز از صبح تا غروب در بانک، شعر می‌خواندیم و غالبا شب‌ها هم همین برنامه بود. روزی که قرار شد من به روزنامه انقلاب اسلامی بروم به همراه استاد رفتم. مسؤول روابط عمومی از استاد خواست به دفتر ریاست بروند تا «بنی‌صدر» بیاید ولی استاد از بالا رفتن امتناع کرد و گفت: «ما در همین راهروی ورودی می‌نشینیم تا ایشان تشریف بیاورند.» بعد از دقایقی که نشسته بودیم، بی‌حجاب اول وارد شد. استاد مقداری زیر لب غر زد و ما هنوز نمی‌دانستیم ماجرا از چه قرار است. بعد بی‌حجاب دوم وارد شد و صدای اعتراض استاد بالا گرفت. بعد از چند نفر، بی‌حجاب سوم خانم «سودابه سدیفی» آمد. با استاد سلام و علیک کرد و استاد به ایشان شدیدا اعتراض کرد. در همین اثنا که استاد در حال بحث با این خانم بود، بی‌حجاب چهارم با دامن و سینه نیمه‌عریان وارد شد. استاد صدایش را بالا برد و گفت: «این چه وضعیه! آخه مگه ما انقلاب نکردیم پس این برهنگی دیگه چیه؟...» و بد و بیراهی نصیب بنی‌صدر و مفیدی و همه اعضای روزنامه کرد و دست مرا گرفت و گفت: «بریم پسرم، جای ما اینجا نیست». استاد با عصبانیت دفتر روزنامه انقلاب اسلامی را ترک کرد و از آنجا یکراست به خیابان فردوسی محل روزنامه جمهوری اسلامی آمدیم.

  روزنامه جمهوری اسلامی زودتر از روزنامه انقلاب اسلامی منتشر شد؟

دقیقا خاطرم نیست، به گمانم همزمان بودند. ما به دفتر روزنامه رفتیم و از آن روز به بعد ساکن روزنامه جمهوری اسلامی شدیم. آن روز، روز آغاز تاریخ فعالیت مطبوعاتی بنده است.

  پس به روزنامه جمهوری اسلامی رفتید و ستون «صدای سرخ شاعران مسلمان» را در دست گرفتید.

بله! یکی از کارهایی که در روزنامه تا مدت‌ها ستون ثابت بود، «صدای سرخ شاعران مسلمان» بود که آن ستون را آماده می‌کردم. من در حوزه هنری  و محافل دیگر با این عزیزان آشنا می‌شدم که هم اشعارشان و هم گفت‌وگوهایشان را آنجا چاپ کردم.

  استاد! قبل از اینکه به فضای صفحه «از صدای سرخ شاعران مسلمان» ورود کنیم، می‌خواهم راجع به دورانی که کارگری می‌کردید بیشتر توضیح دهید.

من در ابتدا کارگر ساختمان بودم بعد اندک اندک بنّای سفت‌کار شدم. آمدن به روزنامه جمهوری اسلامی باعث شد دیگر دست به کمچه نبرم. در واقع از نان کارگری به نان مفلسانه قلمزنی روی آوردم.

  از فضای روزنامه جمهوری اسلامی برای‌مان روایت کنید.

در روزنامه، هر کاری می‌کردیم؛ نقد شعر، نقد کتاب، مطلب و... و. البته الان آرشیو روزنامه در اینترنت وجود دارد و به قول حضرات می‌توانید با یک دکمه آنها را بیاورید و بخوانید.

  افرادی مثل قیصر امین‌پور را نیز شما شناساندید. جواد محقق خاطره‌ای از مصاحبه با قیصر تعریف می‌کرد که به دستور شما انجام شده بود. از این فضاها بگویید.

بله! نخستین‌بار من قیصر را به جواد معرفی کردم و به او گفتم با او مصاحبه‌ای انجام دهد. البته دوستی‌ای که من با جواد داشتم به مراتب بیشتر از رفاقتم با قیصر بود. قیصر خیلی گریزپا بود.

  شما بیشتر پای کدام شاعران را به روزنامه جمهوری اسلامی باز کردید؟

مرحوم سیدحسن حسینی، سهیل محمودی، پرویز بیگی‌حبیب‌آبادی، حسین اسرافیلی، طه حجازی، محمدعلی محمدی و احمد عزیزی که عضو هیات تحریریه بودند، سهراب‌‌نژاد و برخی دیگر از دوستان.

  سلمان هراتی هم می‌آمد؟

نه! سلمان بعدها به تهران آمد و بیشتر با حوزه در ارتباط بود.

  اساتیدی مثل محمدرضا شاهرخی (جذبه) هم به روزنامه می‌آمدند؟

بله! با استاد شاهرخی و استاد سبزواری نیز گفت‌وگو کردیم. البته مجال گفت‌وگو با استاد اوستا پیش نیامد. در واقع اصلا جرأت نمی‌کردم به استاد بگویم می‌خواهم با شما مصاحبه کنم! یکی از اولین مصاحبه‌هایی که انجام دادیم با «علی معلم» بود.

  خودتان زحمت مصاحبه را کشیدید؟

بله!

  پس این شیفتگی شما به ایشان از آنجا آغاز شده است؟

شعر ایشان، بنده و خیلی‌های دیگر را شیفته کرده بود. شعرهای «علی معلم» پدیده تازه‌ای در شعر انقلاب بود. مثنوی وزن بلند، اگرچه اندک سابقه‌ای داشت ولی چنین شیوه سرایشی در آثار هیچ‌یک از شاعران مشاهده نشده بود.

  آن زمان کتاب «رجعت سرخ ستاره» منتشر شده بود؟

نه! ما اشعار ایشان را در شب شعرها شنیده بودیم. «استاد سبزواری» در اولین جلسه‌ای که شعرخوانی «علی معلم» را در ورزشگاه ولی‌عصر(عج) دید، به ما گفت: «او در حوزه شعر انقلاب خواهد درخشید. باید معلم را در حوزه شعر انقلاب جدی بگیرید.» در آن شب علی معلم مثنوی‌ای را که برای علامه طباطبایی سروده بود، خواند:

«باور کنیم رجعت سرخ ستاره را

میعاد دستبرد شگفتی دوباره را

باور کنیم رویش سبز جوانه را

ابهام مردخیز غبار کرانه را

باور کنیم ملک خدا را که سرمد است

باور کنیم سکه به نام محمد است...»

خواندن این شعر باعث شد همه متوجه حادثه‌ای که در شعر رخ داده بود بشوند. وقتی آقای معلم پایین آمد اصلا معلوم نشد کجا رفت. ایشان آن زمان هنوز در دامغان ساکن بودند، «استاد سبزواری» به من گفت: «دنبال علی معلم بگرد و او را پیدا کن.» ما کلی دنبال او گشتیم ولی متاسفانه آن شب او را نیافتیم. در دیدار بعدی در مراسم شعرخوانی حسینیه ارشاد دوباره علی معلم را دیدم و با او قرار مصاحبه گذاشتم. مصاحبه با این عنوان به چاپ رسید؛

«چه بیم فهم کس است و ناکس است مرا

کویر عین کویر است این بس است مرا...

کویر وای کویرا چه حیرتی است تو را

به هیچ دل نسپاری چه غیرتی است تو را...»

آن مصاحبه در یک صفحه کامل روزنامه به چاپ رسید. هنگام مصاحبه، چند عکس هم از علی معلم گرفتیم و در روزنامه چاپ کردیم. معلم آن زمان ریش‌ها را تراشیده بود و سبیل بسیار هنگفتی(!) در صورتش جلوه‌گر بود. خیلی‌ها به چاپ عکس اعتراض کردند. علت اعتراض آنها این بود که در آن زمان اینگونه به نظر می‌آمد سبیل ویژه رفقا باشد. حتی خیلی‌ها به صدا کردن یکدیگر به‌عنوان «رفیق» واکنش شدیدی نشان می‌دادند، تا اینکه امام(ره) بعد از شهادت مرحوم رجایی و باهنر گفتند: «رجایی و باهنر به رفیق اعلا پیوستند.» در واقع امام این واژه را هم از چنگال حضرات نجات دادند. به هر حال من این فراز از زندگی‌ام را مدیون استاد حمید سبزواری هستم، همچنین مدیون استاد اوستا، منوچهر آتشی و علی معلم.

  در آن ستون، به نویسنده‌ها هم می‌پرداختید؟

نه!

  پس دیدارهای شما با محمود گلابدره‌ای و سایر نویسندگان از کجا شروع شد؟

البته به نحوی هم می‌توان گفت به نویسنده‌ها نیز می‌پرداختیم، چون کار اصلی من مقاله‌نویسی بود و فاصله زیادی بین این فضا و فضای رمان‌نویسی و داستان‌نویسی دیده نمی‌شود.

در مجالس مختلف با این دوستان آشنا می‌شدم. مثلا به واسطه شهید مجید حدادعادل- که در آن زمان مدیر رادیو بود- با محمود گلابدره‌ای آشنا شدم. بعد از محمود، برنامه «نقد ادبیات انقلاب» را من می‌نوشتم.

  چند مصاحبه با آقای گلابدره‌ای دارم که ایشان از شما به نیکی یاد می‌کنند.

ما با ایشان، مرحوم «نادر ابراهیمی» و خیلی از دوستان قصه‌نویس هم‌نسل خودمان ارتباط صمیمانه‌ای داشتیم.

  با اکبر خلیلی هم دمخور بودید؟

اکبر عضو هیات تحریریه روزنامه جمهوری اسلامی بود. بگذارید دوستان روزنامه را برای‌تان معرفی کنم: اکبر خلیلی قصه‌نویس، سیدمهدی شجاعی قصه‌نویس، سیدحبیب‌الله لزگی تئاتر، محمدعلی محمدی تئاتر، احمد شجاعیان مقالات، ناصر صاحب‌خلق مقالات فلسفی، احمد عزیزی که بیشتر سرمقاله می‌نوشت و سهراب هادی و جعفر نجیبی که مسؤول صفحه‌بندی، گرافیک، کاریکاتور و طراحی بودند.

  حضرت آیت‌الله خامنه‌ای نیز در آن زمان به دفتر روزنامه تشریف می‌آوردند؟

ما فقط می‌دانستیم آقا حفظه‌الله صاحب‌امتیاز روزنامه هستند. خیلی از سران حزب را دیدم ولی آقا را ندیدم.

  با شخصیت‌هایی مثل «شهید دیالمه» و افراد این تیپی نیز برخورد داشتید؟

نه! فقط یک بار در دفتر حزب، ایشان را دیده بودم. گاهی اوقات بچه‌های روزنامه برای خوردن غذا به دفتر حزب می‌رفتند.

  شما عضو حزب جمهوری بودید؟

در شوش دانیال عضو بودم ولی در تهران دیگر دنبال این ماجرا نرفتم، چون عَلَم حزب، روزنامه بود و ما در روزنامه از نوشتن گرفته تا صفحه‌بندی، بیدار ماندن و پیگیری جهت چاپ، ۲۴ ساعته در خدمت حزب بودیم.

  نوشتن مقالات در حوزه ادبیات را از همین روزنامه جمهوری اسلامی شروع کردید؟

بله! اولین مطلبی را که در درگیری با «احمد شاملو» نوشتم، با عنوان «اندر حدیث آن غول نکره که بر استوای قحط‌الرجال ایستاده بود» در روزنامه چاپ کردیم. مطالب سیاسی را غالبا با اسم «منصور منتظر» می‌نوشتم. هنگامی که جریان بنی‌صدر مقابل جریان انقلاب موضع گرفت، یکی از این جماعت در روزنامه انقلاب اسلامی خطاب به من نوشته بود: «جناب آقای منصور منتظر! توفانی در راه است که تو و اربابانت بهشتی و خامنه‌ای را درو خواهد کرد.» این ماجرا برای قبل از واقعه هفت‌‌تیر است. در جواب او نوشتم: «بله! توفانی در راه است اما کسی که توفان بکارد، در شانزه‌لیزه بیفتک درو خواهد کرد!» بنی‌صدر به بیفتک خیلی علاقه داشت، به همین خاطر به «بنی‌صدر بیفتکی» مشهور بود. خلاصه! بعد از مدتی، این ماجرا رو شد و بنی‌صدر مجبور شد فرار کند. جماعت هم حیران مانده بودند که آقا چگونه این پیشگویی‌های جناب «منصور منتظر» درست از آب درآمده است! (خنده)

  تا چه سالی در روزنامه جمهوری اسلامی بودید؟

تا سال ۶۰، بعد به سپاه، جهاد و جبهه رفتم.

  چند سال در جنوب بودید؟ چون من روایتی شنیدم که شما ۲ سال در جنوب ماندید و بعد برادران «هادی» به دنبال شما می‌آیند و... و.

هیچ کس به دنبال من نیامد. «رضا هادی» که الان در کانادا زندگی می‌کند، در آن زمان در جنوب سرباز بود و به من سر می‌زد. کسی که باعث شد من دوباره به تهران برگردم شخص مقام معظم رهبری بودند که در آن زمان رئیس‌جمهور بودند. ایشان به نماینده وقت شوش و اندیمشک، آقای «منتجب‌نیا» گفته بودند: «دنبال چنین فردی در شوش دانیال بگرد».

یک روز در جبهه روزنامه «جمهوری اسلامی» را در گروهان سلمان دیدم، در آن مطلبی درباره من چاپ کرده بودند و به نیکی از من یاد کرده بودند. نامه‌ای برای جناب مرتضی سرهنگی نوشتم که با این بیت فی‌البداهه آغاز می‌شد:

«من در میان آتش و خون ایستاده‌ام/ در انتهای فتح قرون ایستاده‌ام»

و در ادامه برایش نوشتم: «دیگر پیگیر ما نباش.» در نامه به ایشان اعتراض کردم که چرا این مطالب را درباره من چاپ کردید؟

مرتضی سرهنگی نامه را نزد خودش نگه می‌دارد. یک روز رهبری برای بازدید از روزنامه تشریف می‌برند و سراغ بچه‌ها را می‌گیرند و از بنده نیز می‌پرسند که آقای فلانی کجاست؟ مرتضی این نامه را به آقا می‌دهد. «حضرت آقا» نیز «منتجب‌نیا» را مامور می‌کنند مرا پیدا کند و مراقب من باشد تا مبادا کسی گزندی به ما برساند. آقای منتجب‌نیا از مسؤولان شهر پیگیر ما می‌شود. آنها ترسیده بودند و گمان کرده بودند ما ضدانقلاب هستیم و به همین خاطر از تهران به شهرستان گریخته‌ایم! که منتجب‌نیا قضیه را برای آنها توضیح می‌دهد. آن زمان در بسیج مشغول بودم، فرمانده سپاه آقای «احد خلیفه» ما را احضار کرد. به دفتر ایشان رفتم. آقای منتجب‌نیا نیز آنجا بود. ایشان از من پرسید: «آقا! شما در حال حاضر چکار می‌کنید؟» توضیح دادم و آقای منتجب‌نیا گفت: «آقا! من دستور دارم تا مکانی در اختیار شما قرار گیرد و با آسایش به کارهای نوشتن مشغول شوید.» من نیز نمی‌دانستم قضیه از چه قرار است. از دفتر فرمانده بیرون آمدم. یکی از برادران سپاه به محض اینکه مرا دید شروع کرد به حلالیت گرفتن. آن وقت‌ها از این کارها زیاد شایع بود، دم به دقیقه باید از یکدیگر حلالیت می‌طلبیدیم. من از ایشان پرسیدم آقا ماجرا از چه قرار است و ایشان تمام ماجرا را برای ما تعریف کرد. گفت: «رئیس‌جمهور سراغ شما را گرفته که جماعتی شما را تحویل می‌گیرند.» با موتورتریل سپاه به بیابانی رفتم و مقداری گریه کردم. با خودم می‌اندیشیدم که «حضرت آقا»! شما با این همه مشغله کاری دیگر چرا در این بیابان‌ها هم به فکر ما هستی! سفارش دیگر «حضرت آقا» این بود که اگر آنجا امکانات لازم فراهم نیست ایشان را به تهران منتقل کنید. اینکه بعدا بنده دوباره به تهران آمدم به جهت عنایت و پیگیری شخص حضرت آقا حفظه‌الله بود.

  چرا اصلا از روزنامه رفتید و بعدا تهران را کلا ترک کردید؟

با سردبیر وقت روزنامه دچار مشکل شدیم. ما به همان شیوه قبلی عمل می‌کردیم، مثلا اگر نامه‌هایی به دست ما می‌رسید به همان صراحت قبل، آنها را جواب می‌دادیم. اگر بنده خدایی شعری برای ما می‌فرستاد که مفت نمی‌ارزید در پاسخ او می‌نوشتیم: شما شاعر خوبی نخواهی شد پس بهتر است شعر را رها کنید! ما راست جواب خلایق را می‌دادیم. آقای «مسیح مهاجری» سردبیر روزنامه به ما ایراد گرفت که این چه شیوه پاسخ دادن به سوالات است!؟ گفتم: «ما از اولین روز افتتاح روزنامه به سوالات اینگونه جواب دادیم، تا الان هم مشکلی به وجود نیامده است.» ایشان گفت: «از الان به بعد این طرز جواب دادن ایراد دارد.» گفتم: «شما توقع دارید من چگونه به خلایق جواب بدهم؟ اسبی که ۴۰ سالگی یورتمه یاد بگیرد، به درد میدان قیامت می‌خورد.» (خنده)   اگر فرد جوانی به ما این نامه‌ها را می‌فرستاد مثلا به او توصیه می‌کردیم که کتاب‌های عروض و... را مطالعه کند. بحث ما با ایشان بالا گرفت و آقای مهاجری حرف‌های مرا قبول نکرد. چون جامعه در فضای جنگ قرار داشت، هر لحظه آماده بودم تهران را به سمت جنوب ترک کنم. تا ایشان آمد بگوید آقا کجا می‌روی! بدون خداحافظی و گرفتن حقوق، دفتر روزنامه را ترک کردم. در تهران تنها یک ساک داشتم که آن هم پیش اصغر موسوی و رضا انتظاری در واحد آرشیو بود. ساک را برداشتم و یکراست راهی جنوب شدم. بعد از مدتی نیز به سپاه رفته و به جبهه اعزام شدم.

  در سپاه چه فعالیتی انجام می‌دادید؟

کارهای فرهنگی انجام می‌دادم؛ دیوارنویسی، رنگ‌آمیزی دیوارها یا برای جوان‌هایی که می‌خواستند به جبهه اعزام شوند روضه می‌خواندم یا جوان‌هایی که تازه جذب سپاه می‌شدند، بنده مامور آماده کردن آنها از حیث ذهنی بودم.

  شعرهای روضه‌های‌تان را از خودتان می‌خواندید؟

بله! تمام آنها اشعار خودم بود. شعرهای سرودها را نیز خودم می‌گفتم و یکی از دوستان برای آن شعرها آهنگی را می‌ساخت که به وسیله گروه سرود اجرا می‌شد.

  از آن سرود‌ها چیزی در خاطر دارید؟

خیلی در خاطرم نمانده است. احتمالا نوارهای این سرودها در همان ارگان‌های شوش وجود دارد.

  بعد از پیگیری‌های حضرت آقا دوباره به تهران برگشتید. از حال و هوای آن روزها که دوباره به تهران برگشتید، برای‌مان روایت کنید.

هنگامی که به تهران برگشتم در دفتر نخست‌وزیری، نزد میرحسین موسوی مستقر شدم. البته برای کیهان هم مطلب می‌نوشتم.

  مدیرمسؤول کیهان چه کسی بود؟

آقای اصغری، نماینده حضرت امام در روزنامه کیهان و مدیرمسؤول آن بود. آقای خاتمی نیز از مسؤولان روزنامه بود.

من در روابط عمومی دفتر نخست‌وزیری فعالیت می‌کردم. تا سال ۶۵ در دفتر نخست‌وزیری بودم و همین سال به خدمت رفتم. سال ۶۶ با مجله «مرزداران» همکاری کردم و به کمک دوستان و مدیرمسؤولی آقای کاظمی مجله را منتشر می‌کردیم.

  «از چشم اژدها» را در همین سال‌ها روانه بازار کردید؟

بله! با طرح روی جلد «سهراب هادی» و به پیشنهاد ایشان در انتشارات اقبال لاهوری این کار صورت گرفت.

  «از چشم اژدها» اولین کتاب شماست که چاپ شد؟

خیر! اولین کتابم «قلندران خلیج» نام دارد که توسط نشر بین‌الملل به مدیریت «اصغر موسوی» به چاپ رسید. بعدها دو جلد کتاب «غزلیات بیدل» به اسم «منصور منتظر» توسط همین دوستان منتشر شد.

ادامه دارد...



 امانت داري و اخلاق مداري

استفاده از اين خبر فقط با ذکر منبع   مجاز است.


  
  ._PRINT.   Share
کاربرانی که به این خبر امتیاز داده اند.(قرمز رأی منفی و آبی رأی مثبت):

مرتبط باموضوع :

 نان‌‌گران بی‌کیفیت برسر سفره‌ مردم  [ شنبه، 15 تير ماه، 1392 ] 1152 مشاهده
 شرایط بازنشستگی پیش از موعد فرهنگیان  [ شنبه، 7 شهريور ماه، 1394 ] 2410 مشاهده
 ایکوموس «ثبت جهانی» ایران را بررسی کند  [ شنبه، 8 شهريور ماه، 1393 ] 3556 مشاهده
 بسیاری از مفقودین ایرانی جان باخته اند  [ شنبه، 4 مهر ماه، 1394 ] 1176 مشاهده
 آغاز فاز جدید بیمه کارگران ساختمانی  [ يكشنبه، 6 ارديبهشت ماه، 1394 ] 1240 مشاهده
امتیاز دهی به مطلب
انتخاب ها

 فایل پی دی اف فایل پی دی اف

 گرفتن پرينت از اين مطلب گرفتن پرينت از اين مطلب

 ارسال به دوستان ارسال به دوستان

 گزارش این پست به مدیر سایت گزارش این پست به مدیر سایت

اشتراک گذاري مطلب