امروز:  شنبه، 3 آذر ماه، 1403
Preview Javascript DHTML Drop Down Menu Powered by dhtml-menu-builder.com
اخبار برگزیده شوش

مشکل نقدینگی پگاه برای خرید تجهیزات جدید

راه اندازی وزنه برداری شهرستان شوش

رسمی غلط و مرگبـار

 

چغندرقند کشاورزان شوشی مشتری ندارد

نماینده شوش: هدف اصلی تروریست‌ها صحن مجلس بود

اسامی هیئت مدیره جدید منطقه ویژه اقتصای شوش

هشدار مسئول حراست شبکه بهداشت شوش

جزئیات جدید از قتل هولناک پدر و پسر در شوش

 

بازدید میرشکاک از پروژه های بیمارستان شوش

تکمیل ساخت دو پروژه مهم بیمارستان شوش

جزئیات کشف محموله برنج قاچاق در شهر الوان

چاپ کتاب آموزش و پرورش شوش در گذر تاریخ

نگاهی به جاذبه‌های گردشگری شهرستان شوش

مرگ دلخراش یک کشاورز در شوش

اداره آموزش‌ و پرورش شوش در احتضار

دستگیری رمال و فالگیر کلاهبردار در شوش

ویژه نامه سالروز شهادت فرمانده شهید صفر احمدی

انتصاب سرپرست اداره صنعت، معدن و تجارت شوش

شهرستان شوش در مسیر توسعه ی سیاسی

شوش و تغییرات مدیریتی

نگاهی به عملکرد فرماندار شهرستان شوش - 2

معارفه سرپرست جدید اداره آموزش و پرورش شوش

دستگیری عوامل ناامنی در منطقه ابراهیم آباد

تغییر در راس آموزش و پرورش شهرستان شوش

نگاهی به عملکرد فرماندار شهرستان شوش - 1

اعلام اسامی پرستاران نمونه شهرستان شوش

ترکیب آینده شورای شهر شوش

وضعیت تعاونی ها در شهرستان شوش

گفت و گو با عبدالحسین چعب رزمنده دوران جنگ

دکتر میرشکاک: برای جوانان شوش افسوس می خورم

 
 
 
 
 
 

اشراف کامل دستگاه قضایی به فضای مجازی شوش

ایجاد 226 فرصت شغلی در شهرستان شوش

شهرداری شوش و حلقه مفقوده آن

نگاهی به عملکرد شورا و شهرداری شوش

اعتراضات پنهانی علیه شاه در کاغذ پارس

ماجرای دبیر ریاضی در شوش که ضد شاه بود

شوش، رضایت و نارضایتی - ورزش

توضیحاتی درباره حضور دکتر میرشکاک در یک جلسه

وجود 20 دور برگردان خطرساز در جاده شوش - اهواز

بیکاری در شوش؛ چالشی بزرگ و فاجعه انگیز

تشکیل یک ائتلاف بزرگ انتخاباتی در شوش

هشدار مدیر کل میراث فرهنگی در خصوص شوش

 
 

تقدیر ویژه استاندار خوزستان از فرماندار شوش

آغار بازرسی سرزده از ادارات شهرستان شوش

بلاتکلیفی کارکنان بازنشسته نیشکر هفت تپه

عدم پرداخت مطالبات ذرت کاران شهرستان شوش

  کد خبر: 7496      ارسال شده در مورخه : سه شنبه، 19 خرداد ماه، 1394 - 03:30   ._PRINT.  



تهران - ایران اُنا: یوسفعلی میرشکاک بیان داشت: مرگ اهالی اندیشه هر چه زودتر فرا برسد، رستگاری آنها ششدانگ‌تر است چون فرجام اهل تفکر، فرجام خطرناکی است. اهل تفکر اسیر عادات نمی‌شوند و دائما در حال اندیشه‌اند.



گفتگویی متفاوت با یوسفعلی میرشکاک، 3

چه سالی به حوزه هنری رفتید؟

از همان اوایل انقلاب یعنی سال ۵۸ تا ۶۰ در حوزه فعالیت می‌کردم تا اینکه در این سال تهران را ترک کردم و به جنوب رفتم. در جنوب «اکبر خلیلی» برای تهیه گزارش از جبهه آمده بود. من صبح زود برای خرید شیربرنج از خانه بیرون رفتم و دیدم اکبر در خیابان طالقانی دزفول تنها ایستاده، او را به خانه بردم و بعد هم به جبهه رفت. در همان زمان یک بار هم «قیصر امین‌پور» با چند نفر از دوستان حوزه هنری برای دیدار ما آمدند، قیصر می‌گفت: «دوستان دریغ می‌خورند. تو نباید حوزه را رها می‌کردی و باید برگردی». من نیز اصلا خیال برگشتن در سر نداشتم و احتمالا اگر مرحمت آقا نبود، برای همیشه در جنوب می‌ماندم. وقتی برگشتم دیگر امکان همکاری با حوزه وجود نداشت، چون حوزه تقریبا به یک مدار بسته تبدیل شده بود.

  چه سالی؟

۶۵.

  مدارِ بسته یعنی چه؟

یعنی ما به‌عنوان دوست می‌توانستیم برای خواندن شعر به حوزه برویم ولی در آنجا هیچ پایگاهی نداشتیم. جماعت شعرای حوزه مانند مهره‌های شطرنج با حساب و کتاب چیده شده بودند و دیگر هیچ اخوی‌ای امکان ورود به این حلقه را نداشت!

«سیدحسن حسینی» میاندار جریان شعر حوزه بود. بعد از او، قیصر و به ترتیب سایر دوستان قرار می‌گرفتند. ما در بیرون از حوزه با یکدیگر دوستی صمیمانه‌ای داشتیم ولی داخل حوزه به هیچ وجه جریان اینگونه نبود. یعنی زبان شعر و نقد در حوزه ایدئولوژیک شده بود و تنها در انحصار این دوستان قرار داشت. «قیصر» معیار شاعری را «ناصرخسرو» می‌دانست، ما سخن او را رد می‌کردیم و معیار شاعری را «حافظ» می‌دانستیم. شعر ناصرخسرو ایدئولوژی است و چنین شعری را اصلا نمی‌توان به‌عنوان معیار قبول کرد. کار به جایی رسیده بود که هر کسی روی حرف این حضرات حرف می‌زد، ضدانقلاب قلمداد می‌شد! در واقع همه شاعرانی که در حوزه نبودند ضدانقلاب بودند؛ علی معلم، حمید سبزواری، من و سایر شاعران، همه ضدانقلاب بودیم.

  در نهایت، سال ۶۶ قیصر و سیدحسن از حوزه می‌روند!

بله! دوستان با حاج‌آقا زم تضادهایی پیدا کردند و حوزه را رها کردند.

  بعد از رفتن دوستان از حوزه چه شد؟

بعد از دعوای این جماعت و ترک حوزه، آقا سیدمهدی شجاعی حفظه‌الله برای سامان دادن فضای فرهنگی و ادبی، رأس کار قرار گرفت. سید در شرایطی این مسؤولیت را پذیرفت که خیلی‌ها حتی جرأت نمی‌کردند پای‌شان را داخل حوزه بگذارند. یک روز او با من تماس گرفت و گفت: «یوسف! تو در زمان امام ما را رها کردی و رفتی، حالا وقت جبران آن سال‌های غیبت است».

  منظور سیدمهدی شجاعی کار اجرایی بود؟

بله! به هر حال من پیشنهاد سید را پذیرفتم. از طرفی از وقتی سیدحسن از حوزه بیرون آمد، دوباره رابطه‌اش با من گرم شد و با یکدیگر خیلی عجین شدیم. سیدحسن با شنیدن این خبر اوقاتش بشدت از من تلخ شد و دوباره رفاقت ما به هم خورد. رحمت و رضوان حق بر ایشان باد.

  دوباره به حوزه برگشتید؟

بله! حتی سر کوچه اتابک با سید درگیری شدید لفظی پیدا کردم و سید به من گفت: «تو دوباره به حوزه می‌روی و یک هنگ آدم را در آنجا جمع خواهی کرد، سپس آنها را در منجلاب می‌اندازی و خودت حوزه را رها می‌کنی و بیرون می‌آیی!» خلاصه! من به حوزه رفتم و مشغول فعالیت شدم. اولین کاری که در حوزه کردم تشکیل کلاس آموزش شعر برای شعرا بود. این کلاس حدود دو سالی پابرجا بود.

  آقای معلم نیز همراه شما به حوزه آمد؟

بعد از صحبت با سیدمهدی، قرارمان این شد که اساتید را برای حضور در حوزه دعوت کنیم. سید می‌گفت: «پیرمردها و ریش‌سفید‌ها تو را قبول دارند، به همین جهت خودت این کار را انجام بده.» ابتدا خدمت استاد اوستا رفتم و استاد به ما عنایت کرد و گفت: «هر جا شما باشی، ما نیز آنجا هستیم». ایشان تشریف آوردند و سبک خراسانی را تدریس کردند. همزمان با استاد اوستا پیش علی معلم هم رفتم. او گفت: «یوسف! در حوزه خودت علم را برپا کرده‌ای؟» گفتم: بله! او نیز آمد. علی معلم و استاد اوستا سر و ته شعر در آن دوران بودند.

  آن زمان ارادت شما به علی معلم نمایان شده بود؟

ارادت ما به علی معلم از همان اول پابرجا بود. از وقتی ایشان رئیس فرهنگستان هنر شد ما کمتر توفیق زیارت ایشان را پیدا کردیم و الا برادری ما با ایشان هنوز هم پابرجاست.

  دیگر کدام اساتید به حوزه آمدند؟

علاوه بر استاد اوستا و معلم، استاد شاهرخی و سبزواری هم آمدند. حوزه اندک‌اندک شلوغ شد.

  آوینی در کدام قسمت حوزه مشغول فعالیت بود؟

سیدمحمد آوینی مجله سوره را منتشر می‌کرد؛ ما نیز با ایشان همکاری می‌کردیم. سیدمحمد یک بار از ما درخواست کرد برای دیدن فیلم «برلین زیر بال فرشتگان» در اتاق سردبیر حاضر شویم. احمد عزیزی هم همراه ما بود. در آنجا فردی با چهره آمریکایی‌ها و فرد دیگری شبیه بچه‌های بسیجی نشسته بودند. سیدمحمد آن حضرات را برای ما معرفی نکرد. آن زمان زیرنویس وجود نداشت لذا حین پخش فیلم آن آقایی که قیافه آمریکایی داشت به زبان فرنگی یک چیزهایی می‌گفت و سیدمحمد هم با او به زبان انگلیسی کلماتی را بلغور می‌کرد بعد دوبله می‌کردند و در نهایت یک چیزی به ما می‌رسید. آن آقایی که چفیه به گردن داشت ساکت بود و فیلم را تماشا می‌کرد. بعد از اتمام پخش فیلم، قرار شد آقایان راجع به فیلم حرف بزنند. آن آقا هنوز بسم‌الله الرحمن الرحیم را نگفته بود، احمد عزیزی گفت: «شما فلسفه خواندید؟» آرام به احمد گفتم: «احمد! کِشِت» احمد دوباره پرسید: «شما فلسفه خواندید؟» دوباره به زبان لکی به او گفتم: «کِشِت!» بار سوم که احمد دوباره آن سوال مزخرف را پرسید، گردن او را گرفتم و او را با کتک از اتاق به بیرون انداختم. احمد گریه کرد و سیدمحمد به دنبال او رفت تا گریه او را بند بیاورد. بعد پیش من آمد و گفت: «این چه کاری بود که کردی یوسف!» گفتم: این بنده خدا که ما اصلا نه تا به حال او را دیده‌ایم و نه می‌دانیم کیست، هنوز صحبت‌هایش را شروع نکرده، احمد از او می‌پرسد شما فلسفه خواندید!؟ گور پدر فلسفه و هر چه فیلسوفه!

خلاصه! آن آقا سخنانش را آغاز کرد و من از او خیلی خوشم آمد و محو او شدم. بعد از تمام شدن ماجرا ما فهمیدیم آن آقای آمریکایی «حاج‌نادر طالب‌زاده» و آن آقای چفیه‌دار بسیجی، حضرت راوی روایت فتح «شهید سیدمرتضی آوینی» است. این ماجرا سرآغاز آشنایی ما با سیدمرتضی آوینی بود. بعد از این ماجرا، من برای مدتی سید را ندیدم تا زمانی که سیدمحمد از سردبیری سوره انصراف داد و قرار شد به جای ایشان سیدمرتضی سوره را در دست بگیرد. با رفتن سیدمحمد ما نیز سوره را رها کردیم.

«مجید مجیدی» یک روز پیش ما آمد و گفت: «می‌توانی برای معرفی فیلم‌های حوزه هنری یادداشت بنویسی.» آن وقت‌ها خیلی از الان روده ما درازتر بود. قلم را روی کاغذ گذاشتیم و مطلبی با عنوان «دیدار و شنیدار» نوشتیم. یک بخشی از این نوشته را «مجید مجیدی» در برچسب معرفی اسامی فیلم‌های حوزه به چاپ رساند. سیدمرتضی با دیدن آن نوشته‌ها از مجیدی پرسیده بود این مطالب را چه کسی نوشته؟ مجیدی گفته بود فلانی نوشته و سیدمرتضی از مجیدی خواسته بود مرا پیش او ببرد. مجیدی پیش من آمد و گفت: «سیدمرتضی آوینی با شما کار دارد.» گفتم: «سیدمرتضی آوینی کیست؟» گفت: برادر سیدمحمد و سردبیر جدید نشریه سوره است. پیش ایشان رفتیم. سیدمرتضی آن مطلب را نشان ما داد و گفت: «آقای میرشکاک! این مطالب را شما نوشتید؟» من اصل آن مطالب را در کیفم داشتم. آنها را درآوردم و گفتم این مطالب که دست شماست خلاصه است، اصل مطلب این است. سیدمرتضی بعد از خواندن آنها گفت: «آقا! شما حکیم سینما هستید! من فکر می‌کردم هیچ کس جز من این حرف‌ها را نمی‌فهمد ولی شما خیلی خوب به این حرف‌ها پی برده‌اید.» بعد به من گفت از همین امروز نوشتن را شروع کن. در اولین شماره سوره سینما مطلب «دیدار و شنیدار» دقیقا با همین شماره به چاپ رسید. بعدها هم در کتاب «غفلت و رسانه‌های فراگیر» این مطالب به چاپ رسید. این سرآغاز همکاری بنده با سیدمرتضی آوینی بود. از این روز به بعد ما دیگر محو او شدیم و در واقع خانه‌خراب شدیم.

اگر جذبه سیدمرتضی آوینی نبود، بنده، دکتر مددپور، دکتر رضا داوری و خیلی‌های دیگر به یأس و ناامیدی می‌رسیدیم. در واقع نیست‌انگاری با قدرت تمام شروع به وزیدن کرده بود تا ما را بر باد دهد. من از ایتالیا دعوتنامه داشتم. دکتر مددپور از چند دانشگاه معتبر خارج از کشور دعوتنامه داشت. خلاصه! می‌خواهم این را خدمت شما بگویم که سیدمرتضی ما را اسیر کرد. او ما را مجاب کرد با فقر و عسرت در همین دیار باقی بمانیم و با قدرت مسیر را ادامه دهیم. هیچ‌گاه هم به این فکر نمی‌کردیم که سیدمرتضی سر ما کلاه بگذارد و خودش در میانه راه ما را برای همیشه ترک و پرواز کند.

مرگ اهالی اندیشه هر چه زودتر فرا برسد، رستگاری آنها ششدانگ‌تر است چون فرجام اهل تفکر، فرجام خطرناکی است. اهل تفکر اسیر عادات نمی‌شوند و دائما در حال اندیشه‌اند. مثلا یکی از چیزهایی که من امروز باید بدان بیندیشم، این است که روز گذشته فلان آقازاده با وثیقه ۱۰ میلیارد تومانی از زندان آزاد شد! سند یکی از منازل حاج‌آقا ۱۰ میلیارد تومان ارزش داشته است! یک دهم و حتی یک‌صدم این پول می‌توانست زندگی بنده و خیلی دیگر از اهل قلم را زیر و زبر کند. ما ضمن نوشتن تماما با خود به این می‌اندیشیم که: فلانی! اگر امشب بمیری، زن و بچه‌ات به شام خواهند رفت. وقتی زنده شما را کسی تحویل نمی‌گیرد که مثلا بپرسند آقا جان شما بعد از سال‌ها کار کردن و قلم زدن، خانه داری؟ چیزی به نام بازنشستگی داری؟ وقتی کسی از زنده تو سراغ نمی‌گیرد، چه کسی پیدا خواهد شد بعد از مردنت سراغی از زن و فرزندت بگیرد. این بی‌توجهی که جمهوری اسلامی بعد از تثبیت به دارودسته خودش پیدا کرده است، این حسن التفات خیلی ملوکانه جمهوری اسلامی بشدت ویرانگر است. نسل بعد از ما را که دیگر حرفش را هم نزن. الان دو نفر از شاعران اهل استعداد را سراغ دارم که رسما مسافرکشی می‌کنند. من دیگر چگونه می‌توانم به نسل بعد از خودم بگویم: آقاجان! شما باید به آرمان‌های انقلاب پایبند باشید و التزام داشته باشید. انقلاب چنین و جمهوری اسلامی چنان است. نمی‌توان به اینها دروغ گفت چون دارند ما را می‌بینند، در عین حال اگر ما را هم نبینند وضعیت خودشان را می‌بینند. تنها یک روش وجود دارد، آنکه کسی فرصت چسبیدن به افرادی مثل فردی که به رئیس‌جمهور سابق نزدیک بود را پیدا کند، چنین شخصی دیگر بازی را برده است. من شعری سروده بودم و قصد داشتم خدمت آقا این شعر را بخوانم که متاسفانه ماه رمضان بیمار شدم و نتوانستم خدمت ایشان برسم. اگر می‌رفتم به احتمال زیاد این شعر را می‌خواندم. مضمون شعر اینگونه بود که‌ ای‌کاش من هدیه تهرانی بودم نه یوسفعلی میرشکاک!

آن آقا برای تماشای نمایشگاه عکس خانم تهرانی می‌رود و یک دفعه زندگی سه نسل ما را به ایشان هدیه می‌دهد و بعد از همه اینهاست که می‌گوید من توحید را در عکس شما دیدم.

  به نحوی این موضوع به نفهمی برخی مدیران فرهنگی برمی‌گردد. استاد! من شنیدم یک بار هم با شهید آوینی درگیری لفظی پیدا کردید. این منظره را هم برای‌مان روایت کنید.

ماجرا از این قرار بود که سید کتاب اولش از مجموعه سینمایی «هیچکاک همیشه استاد» که می‌خواست آن را منتشر کند را آماده کرده بود. طبق معمول قرار شد ما هم بنویسیم، چون همه از چپ و راست، داخل و خارج، کافر و مسلمان داشتند می‌نوشتند. من مطلبی با عنوان «لغزش بر سطح وحشت» نوشتم که بعدها هم با همین عنوان به چاپ رسید. مطلب را با «مسعود فراستی» که مسؤول جمع‌آوری مطالب بود دادم، ایشان بعد از مطالعه آن گفت خیلی عالی است.

آن وقت مرسوم بود که وقتی مطالب تایپ می‌شد، به وسیله خود نویسندگان تصحیح می‌شد. ما هر چه سراغ این مطلب را از مسعود می‌گرفتیم، هر روز طفره می‌رفت و بهانه‌ای جدید می‌آورد. بالاخره بعد از چند روز به ما گفت: «حقیقت این است که مرتضی با مطلب موافق نیست.» سراغ سید رفتم تا دلیل او را برای مخالفت با مطلب بشنوم. پرسیدم کجای این مطلب غلط است؟ بعد از شنیدن توضیحات مرتضی دیدم حرف‌هایش بدون منطق است و به نوعی زور می‌گوید. مرتضی چون به نوعی شیفته هیچکاک بود این حرف‌های مرا قبول نداشت. من در آن یادداشت هیچکاک را تحقیر کرده بودم؛ «هیچکاک بر سطح وحشت می‌لغزد، «بونوئل» است که به ژرفای وحشت می‌رسد و اعماق وحشت را در «کریستانا» و «بیریدیانا» و سایر فیلم‌هایش به ما نشان می‌دهد. او در فیلم‌هایش نشان می‌دهد قدیسه ناگزیر است به فحشا تن دهد. فیلم‌ها واقعا وحشتناک است بدون اینکه کسی از فیلم بترسد یعنی ترسی که در آثار او دیده می‌شود از نوع حمله کلاغ‌ها یا حالت روانی افراد نیست. اینها که هیچکاک نشان می‌دهد بازی وحشت است، یک نوع نمایش است و وحشت حقیقی همان است که بونوئل نشان می‌دهد.» البته مطلب من زیرآب کل کتاب مرتضی را می‌زد و آن را هیچ و پوچ می‌کرد. خلاصه! بحث من با مرتضی بالا گرفت و به او گفتم: معلوم شد که تو هم به‌رغم این همه عظمت و دیانت و ایمان و حکمت، مثل سایر جماعت هستی. با مرتضی قهر کردم و تصمیم گرفتم از فردا با نشریه‌های روشنفکر «دنیای سخن» یا «آدینه» کار کنم!

  واقعا می‌رفتید؟

اگر آن شب و آن خواب نبود حتما می‌رفتم، هر کس دیگری هم جای من بود، می‌رفت. همان شب در عالم رؤیا مشاهده کردم در محضر یک خانمی هستم. خانم، قد بلندی داشت و کاملا با چادر پوشیده بود، من هم از عظمت این خانم جرأت نداشتم سرم را بلند کنم. نزد این خانم شکایت سیدمرتضی را ‌کردم و به ایشان توضیح دادم جریان اینگونه است. ایشان گفتند: «تو چه کار به بچه من داری!؟» احساس کردم آن خانم بزرگوار متوجه عرایض من نشدند، به همین خاطر بار دیگر مطلب را با تفصیل بیشتری به عرضشان رساندم. ایشان دوباره صدای‌شان را یک پرده بالاتر بردند و گفتند: «تو چه کار به بچه من داری!؟» باز متوجه نشدم. می‌خواستم برای بار سوم شروع کنم تا دوباره توضیح دهم که یکدفعه آن خانم با صدای بلند سر من داد زدند: «می‌گویم تو چه کار به بچه من داری!؟»

از خواب بیدار شدم. یک لحظه به خودم آمدم دیدم بین در اتاق قرار دارم. بعد به زمین نگاه کردم دیدم هیچ رختخوابی هم نیست. با خودم فکر کردم که اگر من خواب بودم، پس اینجا مابین در اتاق چه می‌کنم! اصلا من کجا دراز کشیده بودم! حیرت‌زده شده بودم و به هم ریختم.

سیگاری روشن کردم و پشت میز نشستم. صبح «حسین سلامت‌منش» با موتوسیکلت آمد زنگ منزل ما را زد. طبق عادت سرم را از پنجره آشپزخانه بیرون بردم تا ببینم چه خبر است. حسین، جلوی در ایستاده بود و با دیدن من گفت: «بیا پایین؛ از سیدمرتضی برایت یک نامه آوردم.» نامه را باز کردم، سید نوشته بود: «یوسف عزیز! تو خودت می‌دانی که من چقدر دوستت دارم، چقدر به تو بگویم که در کارهای من دخالت نکن. حالا دیدی در حق من پارتی‌بازی شد...»

من با خواندن نامه احساس کردم آنچه را من در خواب دیدم، به مرتضی در بیداری گفته شده است. با حسین به حوزه رفتیم و دست سیدمرتضی را بوسیدم، سرم را پایین انداختم و کار کردم. این یکی از ماجراهای عجیب و غریبی است که در عمرم رخ داده و هنوز از این اتفاق حیرانم. هنوز به این فکر می‌کنم که این اتفاق در خواب رخ داده یا در بیداری! اگر بیدار بودم، چگونه بیداری‌ای بود! البته خیلی اصرار ندارم که دیگران این مطلب را بپذیرند یا نه، چون اینگونه وقایع بین آنهایی که سراغ آدم می‌آیند و آدمی که با هنگامه دیدار ساحت قدس مواجه می‌شود، مربوط است. اگر قرار بود این اتفاقات عمومی و اجتماعی باشد در ورزشگاه‌ها یا اجتماعات رخ می‌داد. البته یک روزی قرار است چنین اتفاقاتی، با ظهور حضرت بقیه‌۰۰‌الله الاعظم عجل‌الله تعالی فرجه همگانی شود.

پایان...

گفتگویی متفاوت با یوسفعلی میرشکاک، 1



 امانت داري و اخلاق مداري

استفاده از اين خبر فقط با ذکر منبع   مجاز است.


  
  ._PRINT.   Share
کاربرانی که به این خبر امتیاز داده اند.(قرمز رأی منفی و آبی رأی مثبت):

مرتبط باموضوع :

 فردا؛اعلام انزجار مردم شوش از اغتشاشات اخیر  [ پنجشنبه، 14 دي ماه، 1396 ] 501 مشاهده
 اتصال شهرک‌ صنعتی شوش به شبکه راه آهن  [ دوشنبه، 29 آبان ماه، 1396 ] 579 مشاهده
 دعوت از خیران شوش برای کمک به محرومان  [ دوشنبه، 6 شهريور ماه، 1396 ] 993 مشاهده
 معلمان هفت تپه ای دست از کار کشیدند  [ دوشنبه، 19 اسفند ماه، 1392 ] 1497 مشاهده
 درگذشت پدر یک شهید شوشی  [ دوشنبه، 27 شهريور ماه، 1396 ] 816 مشاهده
امتیاز دهی به مطلب
انتخاب ها

 فایل پی دی اف فایل پی دی اف

 گرفتن پرينت از اين مطلب گرفتن پرينت از اين مطلب

 ارسال به دوستان ارسال به دوستان

 گزارش این پست به مدیر سایت گزارش این پست به مدیر سایت

اشتراک گذاري مطلب