ایران اُنا - عزیزالله احمدی: دشمن به چند کیلومتری شوش رسیده بود و گلوله و تیرهای بی هدف مِثِ بارون به در و دیوار شهر می کوبید و همون جا آرام می گرفتند… من و چند تا از دوستام که غیرتی شده بودیم و حاضر شده بودیم تا آخرین قطره آب قمقه هامون!! از شوش دفاع کنیم، زیر پل شهرداری، سنگر گرفته بودیم. در اصل گیرافتاده بودیم!! کسی نبود به ما بگه: آخه جو گیرا، با دست خالی مگه می شه از شهر دفاع کرد!!!
هنوز توی این فکرا بودم که گلولهی خمپاره ای اومدُ زد و دودسیاهی از شهر داری بلند شد.ماکه از صدای انفجار ، مثِ خرما بهم چسبیده بودیم و کسی نبود ما را از هم وا کنه!! با حالت چسبندگی خرمایی خودمون، گفتم:” بچه ها اینجوری که نمیشه دست رو گوش! گذاشت و کاری نکرد…” . آخه از ترس مث مار طوری بهم پیچ خورده بودیم که پدر دشمن هم نمی تونست مارو از هم وا کنه! ….
”سالم” که بچه های آخر آسفالت بود گفت:بچه ها باور کنید ... اگرفقط کسی “جنایه “پدربزرگمو به دستم برسونه به همه نشون می دم جنگیدن یعنی چه؟” “مرا”،که از بچه های لر زبان شوش بود،گفت:”دَنَم (دنده ام) دَ حَلقم دَروما، ای ها دَ جَنایِه پاپاش حرف زَنَه…..” من که سرم کامل زیر بغل “نورعلی” بود و چشمام داشت تقریباً از حدقه بیرون می پرید، از ته گلو به زور گفتم: “نورعلی، از کی حموم نرفتی.... خفه شدم…. نورعلی گفت : مرشور دست کُنَ می پتت، رفتی اوچی مَخی بو ادکلن “تام فورد” هم فَمی…”!!
خلاصه به هر زحمتی بود پس از گذشت سه ساعت تلاش مزبوحانه، از هم وا شدیم.نفسهامون که سرجاش اومد،توی فکر تهیه سلاح افتادیم که برای مقابله با دشمن لازم بود والا با دست خالی که نمی شد جنگید…. “سالم” گفت:”بچه ها چند وقت پیش من توی روزنامهی” صدای کرخه” یا نمی دونم” شوش نیوز”،”شوش 24” یا آها نه توی “ایران انا ″، خونده بودم دشمن فقط از “دسته کلنگ ” می ترسند… اگه بتونیم چند تا گیر بیاریم من با ترکیب آن با”جنایه” می تونم سلاح مرگ باری درست کنم که قدرت تخریبش از بمب اتم هم وحشتناک تره ! نورعلی گفت :”ایسو می ای هروویر دَس کُلَند اَ کُجا آریم، عزه گرات ،سالم….”!! “مرا” گفت: اَر پیچ تراکتور هولوم هم بُونی ریش ، شوش کَنیم سی دشمن چی فلوجه …. من که عصبانی شده بودم داد زدم :بچه ها حالا وقت شوخی نیست….شهر داره سقوط می کنه….می فهمید این یعنی چه؟ و در حالی که مثِ هیتلر ، شق و رق ایستاده بودم .....گفتم : “میراث فرهنگی دو روز پیش با کمترین مقاومت سقوط کرد!….”سالم” میان حرف پرید و گفت: گَتع عِشک، چرا جو می دی اونا مقصر نبودند...اولاً بیشترشون رفتن آلمان برا ثبت نام جهانی شوش!! سوماً!!! بقیه رو دشمن هم توی خواب غافلگیر کرده بود .... ولک….!! وژداناً !! تو خودنت خواب باشی حال داری بجنگی! من گفتم خوب حالا… و ادامه دادم شورای شهر هم قبل از تصرف، خودشون همدیگر را خورده بودن تا چیزی ازشون به دست دشمن نیفته!! “نورعلی “هم در جواب تیکه ای که “سالم “پَرونده بود گفت :”خوبیش یانَ که غَریبه
نَخوردشونَ….خُمو به خُمونم ….ولا… دَرو بَدَهَم….”
ادامه دادم : الان هم از مسولین هیچ کسی نیست!! پس باید خودمون از شهر دفاع کنیم… “مرا”گفت : "گم بینه"!! “مرا”راست می گفت، مسئولین یکماه پیش برا افتتاح آب شرب “سرخه”به اونجا رفته بودند نرسیده به “زعن” راه رو گم کردن و تا حالا هم هیچ اثری از اونا پیدا نشده!!! صلیب سرخ هم تو جریانه….. خلاصه ، همه مون نیم ساعتی بود که انگشت سبابه هامونو توی دهان کرده و با دندان محکم گاز می گرفتیم ….تا چاره ای کنیم! یدفعه از جا پریدم… نزدیک بود سرم به زیر پل شهرداری بخوره در حالی که یک ریز میگفتم : “یافتم …یافتم… یافتم …”تقریباً از خوشحالی دو دقیقه ای همون بالا معلق مونده بود! بچه ها که تا اون لحظه مایوس شده بودند ریختن رو سرم تا ببین چی شده…. “سالم” گفت… احچی یالا ... گول شی سیر…. “نورعلی” گفت: نیومَد گِرات حَرف زَن بینم چه مخی گویی…. “مرا” گفت” اگر نمی گِردتَمش، سرش پُل سیلا می کرد …. ….
گفتم :”دسته کلنگ “برا دفاع از شهر پیدا کردم…. بچه که چشماشون از تعجب گردشده بود، هاج و واج منتظر بودن تا من ادامه بدم….منم آب دهنمو چند بار پشت سرهم قورت دادم و چهار پنج بار سرفهی غرورآمیزی کردم تا گردو خاکی که مث “هلیکوپترکبرا” از پریدنم به هوا برخاسته بود و تا ته حلقم رفته بود، از گوشام بیرون کنم و… “نورعلی” گفت: جونت بالا آیه گو بینم چه مَخی گویی…. دَ قصه کو… گفتم: یادتونه چند وقت پیش مسولان شوش کلنگ احداث چندتا پروژه رو، زده بودند و در حرکتی خودجوش دسته هاشون در همان ضربه اول شکستند؟..یادتونه…؟ همه گفتند” ها… گفتم:خوب می ریم اونجا و همه رو می یاریم …..!!! پَرِ بچه ها داشت از خوشحالی ، می ریخت… و راحت می شدند… آخه اینجا از بس وعده شنیدن پراشون پرپشت شده بود ….سالها !!!!ا من که گردنمو با غرور، نیم متری از بدنم بالاتر گرفته بودم از این که مثه “رابین هود” با یه تیر دو نشون زده بودم به خودم افتخار می کردم یعنی بقول معروف برا خودم نوشابه باز می کردم!! … چون بالاخره برا شوش یه جایی به درد خورده بودم!!! یعنی هم جای دسته
کلنگ ها را می دونستم و هم پَرای بچه ها را که مثه چمن پارک های زیاد شهر! پرپشت شده بودن، کلا براشون ریختم...
دست بکار شدمو ... با نقشه ی بی نقصی به نام "طوفان قاطعیت"!!... “مرا” رو فرستادم سراغ دسته کلنگ پروژه “بیمارستان بی تختخوابیِ” مُدِرنی که مریض نداشت والا تا حالا ساخته شده بود!!… “نورعلی”را فرستادم سمت ورودی اصلی شهر …همان پل زیبا و خاطره انگیزی که از مردم شوش از بالای آن می تونستن سلسه جبال هیمالایا را ببیند… و البته مدتی بود که سرزبونا افتاده بود که میخوان خرابش کنند…. به قول خودشون می خوان شهر سوخته ی شوش را از زیر آوار اون بیارن بیرون …البته حق دارند چون باستان شناسان گفتن شوش اصلی زیر همین پل مدفونه…..
“سالم” رو هم فرستادم سمت بیمارستان “نظام مافی” که چند دسته کلنگی رو که در اونجا تازه شکسته بودن... بیاره …البته تاکید کردم حتما از جاده هموار خضیره بره …همون جاده ای که مناظر زیبای جمعه بازارش به نماد گردشگری ،اقتصادی و اشتغال مردم شوش تبدیل شده بود!!….تازه مسیر امن تری هم بود!!……! البته در گوشی یه سفارش موکد به او کردم که: “سالم” جون... مواظب باش به آثار باستانی پُلی که کنار بیمارستانه آسیبی نرسونی… ها ! آخه این همون پلیه که مرحوم”شاپور اول” از اونجا برا جنگ با رومیان ازش رد شد و برگشتنی با پادشاه روم “والرین” و صدهزار سرباز اسیر به ایران برگشت… و شوشتریا و دزفولیا با “لابی” قوی که داشتند از اون اُسرا برا ساختن پل ها و شهراشون(پل شادِروان و شهرجندی شاپور و… )استفاده کردن….
این قسمتِ تاریخو از معلم دوران دبیرستانم آقای “پاپی”به خاطر داشتم که اتفاقا همین مساله هم باعث شده بود تا دیپلمم رو از نارحتی ناقص بگیرم ….!! هر طوری بود از متنِ تاریخ، اومدم تو “حاشیه” و زدم رو شونه ی بچه ها … گفتم:” شما می تونید! باور کنید !!!” بچه ها حرکت کردند اما “نورعلی” زیرلب غرولند می کرد که : همه “نیوتن” دارن امو هم نیوتن!!! نوم خدا سی ای نیوتن…. تیه حسیدش قپالی…..!!! “نورعلی” حق داشت ….برا همه کار تراشیده بودم الا خودم!!! خلاصه اونا رفتن و منهم نگاهمو دوختم به زور به زلال آب شاوور که از زیر پل منظره زیباش از نی ها پیدا نبود !!….و فکر می کردم کاش مثل ماهی های این رود می تونستم از وسط دشمن عبور کنم و برم نیروی کمکی برا نجات شهر بیارم که یهو چند ماهی که روی آب بی حرکت خوابیده بودند و حمام آفتاب می گرفتند! از جلوی چشام رژه کنان دور شدند …
کلاً یادم رفته بود اگر کروکودیل هم در این آب مینداختی از فاضلاب های شهری که توی این رود خانه ریخته می شدند ، پودر میشه….!! نزدیک ظهر شده بود و از گرسنگی ،توی شکمم غلغله شام بود … روده بزرگم ،داشت ناجوانمردانه روده کوچیکمو می خورد اونم بی اجازه من ….آخه حق داشتن از قدیم و ندیم گفتن “هر که زورش بیش ظلمش بیشتر…”.
یاد روزایی افتادم که با دوچرخه می رفتم “شرکت قند” تا قبل از اینکه قندشوش رو به هندوستان ببرند ،قندانی پر از قندکنم و بیام سر راه از شرکت شیر ماست و پنیر و دوغ عالی! بخرم و قبل از این که به خونه برسم روی پل ایستگاه راه آهن، هی دوغ بخورم و هی واگن های پر از شکر و کاغذی که از “هفت تپه و کاغذپارس” به خارج صادر می شد رو بشمارم …
یادم میاد چون ریاضی ام ضعیف بود تعداد واگن ها را همیشه قاطی می کردم….!! خلاصه سرتون درد نیارم از کنار آب زلال شاوور بلند شدم رفتم انتهایِ پل، اونجا را از سرنگ های تزریقات و پانسمان که ریخته بود!! پاک کردم و قمقه ام رو گذاشت زیر سرمو گفتم یا بچه ها موفق می شن و میان...... یا دشمن مارو می کشه …. پس بهتر حداقل قبل از مردن یک دل سیر بخوابم ……!!بالاخره خواب خودش نوعی مسولیته!!