" شکرشکن شوند همه طوطیان هند
زین قند پارسی که به بنگاله میرود "
بیست و هفتم شهریور ماه ، روز بزرگداشت سحاب رحمت شهریار و روز شعر و ادب فارسی است . گرچه سید محمد حسین بهجت تبریزی ، شهریار غزل معاصر است اما به نظر برخی از بزرگان و اساتید اهل فن ، روز بزرگداشت شعر و ادب فارسی می توانست ، روزی مجزا از روز تکریم شهریار باشد و یا اینکه با روز اعزاز حکیم فردوسی مقارن باشد ؛ اما به هر حال فعلا چنین امری محقق نشده است .
هر چند در روزگار کنونی توجه به ادبیات شایگانی کهن ، اغلب منحصر به مراسم نمادین و مشخص کردن روز خاصی در تقویم برای بزرگداشتِ شاعران سِحر حلالی است که به افسون سخن از نی کلک جادوی آنان ، همه قند و شکر میبارد ؛ و آنچنان که بایسته و شایسته است قدر این گنج های شایگانی خود را نمی دانیم و نسل ما تا حدود زیادی از وصال دولت بیدار و ترجمان اسرار سخن سرایان کهن مهجور مانده است ،
اما به دیده ی تحقیق باید دانست اگر هر سرزمینی ، میراث داران زبان و ادب و فرهنگ خود را به دست نسیان و فراموشی سپارد و خود را بدست شحنه ی تقدیر یله کند ، موج محیط سر در گمی او را در این ورطه ی جانکاه ، غرقاب هبوط و تسلسل بی هویتی خواهد کرد . قدر مسلم آن است که آسمان ادبیات کهن ما چنان ستاره های پر فروغ و رخشنده ای دارد که هر سرزمینی آرزوی داشتن چنین ستارگان بی بدیلی را دارد . پس در مقام والای این نرگس های چرخ جهانگرد سپهر شعر و شاعری باید گفت :
" اگر پوسیده گردد استخوانم
نگردد مهرت از جانم فراموش "
البته باز جای شکر آن باقی اسث که برای میراث داران زبان و ادب فارسی ، روزی را برای بزرگداشت و اعزاز آنان در تقویم قرار داده اند و همین که خود را دلخوش به همچنین روزهای نمادین کنیم ، باید از شادمانی در پوست خود نگنجیم .
در چنین روزی بنا را بر آن نهادیم تا سفری به گذشته ی ادبی ایران کنیم و با کاراون حلّه ی شعر و شاعری همراه شویم و ز آب حیوان منقار بلاغت و زاغ کلک برخی از طوطیان گویای اسرار شعر و شاعری زبان پارسی ، تمتع جوییم .
در پیش از این سفر و گذر به زمان کهن و دیدار با کاروان شعر و شاعری باید یاد آور شد ، اگر چه مبنای سفر ما از دیدار با رودکی ، شاعر روشن ضمیر شعر پارسی آغاز می شود اما باید متذکر شد که قبل از رودکی نیز ما شاعران بزرگ دیگری نیز داشته ایم و پیشینه ی شعر و شاعری در ادبیات فارسی به تاریخ پیش از اسلام قد می کشد ؛ اما سفر ما با دیدار از رودکی شروع می شود .
در نخستین روزگاری که رودکی ، کاروانسالار شاعران دری در رودک سمرقند دیده بر جهان گشود و با سیه چشمان شاد ، شاد زیست و از بوی جوی مولیان شاعر روشن بین ما ، بوی خوش یار همی آمد ؛ مرغ سحر شعر و شاعری ، نغمه داوودی باز برکشید
که :
مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد
هدهد خوش خبر از طرف " سمرقند " آمد
و هر دم ، نفسِ آواز عشقِ خود ز فلک برتریم ، وز ملک افزونتریم در روح نا خود آگاه ازلی شعر پارسی دمیده شد .
اگر چه با غروب غم انگیز " آدم الشعرا " ی سپهر ادبیات کهن ما و رفتن در پی "کاراوان شهید رفت از پیش
وان ما رفته گیر می اندیش "
، روح ما حلقه به گوش در میخانه ای شد که هر دم از نو ، غمی به مبارک بادش آمد و بخارا را با آن همه شادی و صلای سر مستی به سکوت و خوابی ادبی فرو برد ؛
اما :
" گر شمس فروشد به غروب او نه فنا شد
از برج دگر آن مه انوار برآمد "
و با طلوع رخشان فردوسی ، ستاره ی بی بدیل شعر حماسه ی ملی ما و خداوندگار رستم ، دوباره ندای سروش و هاتف غیبی
" ساقیا برخیز و درده جام را
خاک بر سر کن غم ایام را "
در کالبد خاکی بی روح ما ، امیدواری را زنده کرد و با دلارامی ما را خاطر خوش کرد کز دل بی شکیب ما یکباره آرام و سکون را به یغما برد و خاطر عاطر ما را بر کِلک خیال انگیز و مشاطه ی صنعش ، چنان مست ازلی کرد که از وی همه مستی و غرور است و تکبر .
پس از آنکه جوانی گشاده زبان همچو دقیقی که جهانی دل بر طبع روان او بسته بود تا دفتر خسروان را به نظم در آورد ، اما به نا گاه :
" برو تاختن کرد ناگاه مرگ
نهادش به سر بر یکی تیره ترگ
یکایک ازو بخت برگشته شد
به دست یکی بنده بر کشته شد
برفت او و این نامه ناگفته ماند
چنان بخت بیدار او خفته ماند "
گوی توفیق و کرامت در میان افکندند و سواری جزء فردوسی به میدان در نشد تا پژوهنده ی روزگار نخست و سراینده نامور نامه ی خسروانی شود که تمام ارزش ها و باورها و فرهنگ غنی ایرانی را در هیبت جهان پهلوانی آزاده به نام رستم به جلوه ی تصویر کشد و او را بر قله ی حماسه ی ملی نشاند که تا همیشه ی زمان نه تنها مردمان ایران زمین بلکه تمام ابنای جنس عالم بشریت بر پی افگندن نظم کاخ بلند او که از باد و بارانش نیامد گزند ، آفرین و ثنا خواندند ؛ چه فردوسی تنها حماسه ی مردمان ایران زمین را نسروده بود بلکه به نمایندگی از تمام مردمان جهان سخن گفته بود و حماسه ی خلق جهان را چنان در سلک نظم و رشته ی تحریر بر کشید که فلک ، عقد ثریای خود را بر دُر سفتن و طبع روان او افشاند .
با گذر زود هنگام از کاروان حله ی فرخی از سیستان که اغلب اشعار این پرنیان زربفت ، حلّه ای تنیده و نگارگر از مدایح سلطانین بود ، سفر به وادی خور آباد شعر و ادب پارسی می کنیم تا سلام ناصر خسرو ، آواره ی دره یمنگان را به اهل فضل و خرد خراسان رسانیم .
حکیمی که بنا بر اشاره صریح خود ، بعد از چهل سال ، طی انقلابی درونی از خواب غفلت بر می خیزد و منصب دبیری و دیوانی را بر طاقچه ی نسیان و فراموشی می نهد و مر این قیمتی لفظِ دُر دَری را در پای خوکان سلنطت ، قربانی نمی کند و دست ارادت خود را به سوی باطنیان و شیعیان اسماعیلیه دراز می کند ؛ دست ارادتی که شاعر سخن ور ما را که غور و تأمل او در آراء اهل حکمت و وقوف او بر مذاهب و عقاید ارباب ملل و نحل ، ستودنی و در خور تحسین است را ، تا چشم فرو بستن او بر این سرای سپنج ، آواره ی دره ی یمنگان و دور از کاشانه و موطن خود کرد .
اکنون که سخن به آوارگی و سختی های طاقت فرسای ناصر خسرو رسید ، بد نیست سری به مسعود سعد ، شاعر حبسیه سرای گرفتار در بندِ زندان های دهک ، سو و نای زنیم و هم ناله با او از غم و تیمار دختر و پسرش که چو تیغ و تیرست بر دل شاعر آزره خاطر ما ، فریاد بر آوریم :
" نالم ز دل چو نای من اندر حصاری نای
پستی گرفت همت من زین بلند جای
آرد هوای نای مرا ناله های راز
جز ناله های زار چه آرد هوای نای "
و باید سپهر گردانِ درشت خو را پرسید از چه سبب :
" یکی را داده ای صد ناز نعمت
یکی را نان جو آغشته در خون " ؟
و او را از اینکه تعب و گرفتاری هایی بدور از فتوت و روح جوانمردی در حق این شاعرِ آزاد سرو ما ، روا داشته مذمت و سرزنش نمود که :
" ای فلک آهستهتر این دور چند
وی ز می آسودهتر این جور چند "
اگر چه به تحقیق باید دانست آسمان ، کشتی ارباب هنر می شکند .
" دشمن تُست این صدف مشک رنگ
دیده پر از گوهر و دل پر ز سنگ "
کنون وقت آن رسیده که سری به نیشابور بزنیم و سراغی و حسب حالی از پیر فرزانه ی آن ، خیام بگیریم . منجم و رباعی سرایی که در روزگار غریب خود که در نیشابور ، بین رافضیان و اشعریان ، تعصب و اختلاف خونین بود و حنفیان و شافعیان نیز دایم در نزاع و جدل بودند ، بطوری که حتی امام محمد غزالی نیز از تهمت خواص و غوغای عوام ناچار می شود عطای تدریس در نظامیه ی نشابور را به لقایش بخشد ، با عقاید و آراء خود ، خط بطلانی بر افکار رؤسای عامه ای کشید که هر آنچه را که به فکر و فلسفه و چون و چرا مربوط بود ، جایز نمی شمردند . و رباعیات خود را مبتنی بر مغتنم شمردن فرصت کوتاه زندگی و ناپایداری آن بنا نهاد و کهنه رباط عالم و آرامگه ابلق صبح و شام را بزمی وامانده از صد جمشید و قصر اَملی دانست که تکیه گه صد بهرامی است که شاخ بقای آن نهاده شده بر درخت فناست و پژواک بانگ سربلندی او زمزمه می کند که :
" هر ناله که رندی به سحرگاه زند
از طاعت زاهدان سالوس به است "
حال که سخن از روح بیدار و طغیانگر رند و عصیان او بر زاهدان سالوس و ریایی شد و فرصت شمردن طریقه ی رندی که این نشان چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست ، بلاشک باید سراغی از حکیم سنایی ، شاعر شوریده دل خود در غزنه بزنیم . گذر این (( پسر آدم )) که مجدود خوانده می شد از کنار گلخنی که محل زیستِ دیوانه ای لای خوار که از مجذوبان و آشفتگان غزنین بود ، و شنیدن صدای این دُردِ شراب جمع کن که خطاب به ساقی خود ، قدحی می خواهد که تا دَر نوشد به کوری چشم سنائیک شاعر ، که لاف و گزافی چند به هم بافته است و شعرش نام نهاده ، چنان آتش عشقی در روغن عقل سنایی شعله ور کرد که تمام رنگ ها و قبله ها را از بصر مادی او به یک سو نهاد و آه از آن نرگس جادویی که چه بازی انگیخت و
" برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد "
و این انقلاب درونی و فکری ، سنایی را قلندر بی چون و چرایِ قسمی از ادبیاتی کرد که عرفانی نام داشت و اگر چه پیش از او سناریو و رگه های شعر عرفانی در ادبیات پارسی کلید خورده بود اما بطور رسمی می توان سنایی را مبدع بکار بردن مضامین عرفانی بطور منسجم و کلاسیک در شعر فارسی دانست . و حدیقة الحقیقه ی خود را در وصف " درون پرورِ برون آرای
و خردبخشِ بیخرد بخشایی سرود که خالق و رازقِ زمین و زمان و حافظ و ناصرِ مکین و مکان بود " و صاحبان جاه و مقام را که بر مسند ریاست و وعظ بودند را به اخلاص درونی و صفای باطن فرا خواند :
" ای خداوندان مال ! الاعتبار الاعتبار
ای خداخوانان قال ! الاعتذار الاعتذار "
حال که سخن به :
" خویش را در بحر عرفان غرق کن
ورنه باری خاک ره بر فرق کن "
رسیده است ، خالی از لطف نیست که سری به دکان عطاری شیخ عطار در نیشابور بزنیم . دکانی که ملاقات سائلی با کاسه ی چوبین با پیر اسرار را سبب شد که عطار نیز همچو ناصر خسرو و سنایی و دیگر اکابر ، دچار تحول و غِلیان فکری شود و در راه معرفت و اخلاص گام بردارد . و با این پیر اسرار با دسته ی پرندگان به راهبریِ هدهدِ هادی شده و صاحب سِر سلیمان و موسیچه ی موسی صفت همراه می شویم و برای موسیقار زدن در وادی معرفت بر می خیزیم و در ابتدای کار سیمرغ نظاره گر می شویم :
" ابتدای کار سیمرغ ای عجب
جلوهگر بگذشت بر چین نیم شب
در میان چین فتاد از وی پری
لاجرم پر شورشد هر کشوری
هر کسی نقشی از آن پر برگرفت
هرک دید آن نقش ، کاری درگرفت
آن پر اکنون در نگارستان چینست
اطلبو العلم و لو بالصین ازینست "
و در پی رسیدن به سیمرغ ، دیو نمرودِ نفس امّاره را در بند و زندان می کنیم تا به قُرب ابراهیم و سلیمانِ روحِ نفسِ مطمئنه و شادروان الهی واصل شویم و داستان دلداگی و پیرانه سرم ، عشق جوانی به سر افتادنِ شیخ پارسا و دختر ترسا را به تماشا می نشینم .
بعد از برگشتن از سفری که به همراه مرغان عطار که در طلب سیمرغ بودند ، رفتیم ، باید برای شنیدن شِکوه های فراقِ نی مولانا از عالم نیستان ، سری به بلخ و قونیه بزنیم و بعد از ملاقات مولانا با شمس تبریزی و گذرِ بسلامت مولانا از دیوار عالی گردنِ عالم قیل و قال ، و قرب به عالم حال ، هم نوا با این پیر خرابات می شویم ، گر چه :
" آن که را اسرار حق آموختند
مهر کردند و دهانش سوختند "
و جفت بدحالان و خوش حالانی می شویم که هر یک از ظن خود ، یار نی مولانا شده اند و شنیدار حدیث راه پرخونِ قصه های مجنونِ نای نی او می شویم و به آتش و جوشش عشقی که در این " مثل المؤمن کمثل المزمار ؛ لا یحسن صوته الا بخلاء بطنه " افتاده ، خیره می شویم و با :
" بشنوید ای دوستان این داستان
خود حقیقت نقد حال ماست آن "
سری می زنیم به عاشق شدن پادشاه بر کنیزک ، بقال و طوطی ، پادشاه جهود و کید و مکر وزیر خدعه کارش ، شیر و نخجیران ، موسی و شبان و شنیدن مطلق آواز شه از حلقوم پیر چنگی و ...
اگر چه اکثر مریدان ، برای بالا بردن مقام و کراماتِ پیر و مراد خود و تحولات فکری آنان ، اغلب حوادث خارق العاده ای به آنان منسوب می کنند که گاهی اوقات ، غریب به نظر می رسند ؛ اما دگرگونی ای که شمس در مولانا بوجود آورد را نمی توان ساده از آن گذشت پس هم رای با مولانا در بزرگداشت و اعزازِ شمس جانِ مولانا فریاد بر می آوریم :
" ای خسرو مه وش بیا ، ای خوشتر از صد خوش بیا
ای آب و ای آتش بیا ، ای در و ای دریا بیا
مخدوم جانم شمس دین از جاهت ای روح الامین
تبریز چون عرش مکین از مسجد اقصی بیا "
" پیر من و مراد من ، درد من و دوای من
فاش بگویم این سخن ، شمس من وخدای من "
اکنون زمان آن فرا رسیده که سری به شهر شروان و شاعر نام آور و دشوار گوی آن ، افضل الدین بدیل ملقب به خاقانی بزنیم . درود گر زاده ای که خود ستاییها و فخر فروشی های او ، دل شاعرانی چو جمال الدین اصفهانی ، رشید وطواط ، اثیر الدین اخسیکتی و حتی ابو العلا ء گنجوی را که در آن زمان استادی نام آور بود و درود گر زاده ی شروان را مستعد دید و به تربیت او همت گماشت و دختر خود را که یک شاعر دیگر ، فلکی نام ، نیز خواستارش بود ، به وی داد و او را به دربار خاقان شروان برد و او را خاقانی لقب داد ، بدرد آورده بود و آنان را ژاژ خایانی می نامد که زاده ی طبع و عطسه ی شیر ژیان و ریزه خوارِ خوانِ خاقانی هستند و تمام مردم زمانه ی خود را به بد سگالی و تنگ چشمی متهم می دارد . اگر چه در آخر کار ، شاگرد نا خلفش ، مجیر الدین بیلقانی همان رفتاری را با خاقانی کرد که خود با استادش ابو العلا ء کرده بود ؛ اما با جستار دقیقی که در زندگی او می نگریم می توان گفت اگر عقده ی حقارتی نیز در اشعار او جلوه گر شده صرفا بخاطر تضاد طبقاتی ای است که بر جامعه ی او حکم فرماست . چو این شاعرِ نا طبع آرامِ ما ، حاصل پیوندِ درود گری علی نام با کنیزکِ طباخِ نسطوریِ نو مسلمانی بود که در آن زمان برای شاعر ما نمی توانست مایه ی جاه و مقام باشد و سبب خرسندی خاطر او شود . پس چو ابراهیم خلیل که از آذر روی بر تافت ، خاقانی نیز از پدر و دکان نجاری ، اعراض می کند و به نزد عموی شاعر نامش ، کافی الدین عمر می رود . و در ادامه ی این دیدار با خاقانی ، جوشن صورت برون می کنیم و از دارِ ملکِ دل ، پادشاه می شویم و نظری بر قصیده ی ترساییه و تحفه و ره آورد او از سفر به مکه و ایوان مداین می اندازیم :
" فلک کژروتر است از خط ترسا
مرا دارد مسلسل راهب آسا
تنم چون رشته ی مریم دوتا است
دلم چون سوزن عیساست یکتا "
" هان ای دل عبرت بین ! از دیده نظر کن هان
ایوان مدائن را آیینه ی عبرت دان
ما بارگه دادیم ، این رفت ستم بر ما
بر قصر ستمکاران تا خود چه رسد خذلان "
با سخن ساهره ی :
" هر گه که دل به عشق دهی ، خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست "
به دیدار نظامی ، داستانسرای گنجه می رویم . حکیمی که پنج گنج پر آوازه ی او ، دولت جاویدِ داستانسرای گنجه را سبب شده است . و اگر چه پیش از او فخر الدین اسعد گرگانی سراینده ی منظومه ی (( ویس و رامین )) ، قدیمترین سراینده ی مثنوی بزمی است اما شهرت و قبولی که بهره ی پنج گنج نظامی گشت ، چندان بود که بعد از وی تا قرن های متمادی در سراسر قلمرو زبان فارسی ، هر جا داعیه داری دست به نظم داستانی زد ، در اثبات قدرت نماییِ خویش کوشید تا پنج گنج نظامی یا دست کم ، یک یا دو منظومه ی آن را تقلید کند . پس نظامی را باید داستانسرای مسلم زبان پارسی دانست . پس به همراه این شاعر عاشق پیشه ، سری می زنیم به دربار خسرو پرویز ، شاپور ندیم و نقاش چیره دست او ، مهین بانو حاکم ارمنستان و برادر زاده اش شیرین و دل باختن او با نگاه اول به تمثال خسرو که بدست شاپور نگار گری شده بود و بر درختی در پیش پای راه او نصب شده بود ، رفتن در پی مجنون و سر بر بیابان نهادن او ، پرسیدن احوال لیلی و وضع زندگی او با ابن سلام ، نشستن در کنار بهرام گور و مشاهده ی شادخواری ها و شادکامی های او در هفت گنبد یا هفت پیکر .
" مرا کز عشق به ناید شعاری
مبادا تا زیم جز عشق کاری
فلک جز عشق محرابی ندارد
جهان بیخاکِ عشق آبی ندارد
جهان عشقست و دیگر زرق سازی
همه بازیست الا عشقبازی
کسی کز عشق خالی شد فسردست
گرش صد جان بود بیعشق مردست "
وقت آن فرا رسیده که سری به شیراز بزنیم و احوال استاد مسلم سخن ، سعدی و خواجه ی رندان عالم ، حافظ را بگیریم . چون :
" هفت کشور نمیکنند امروز
بی مقالات سعدی انجمنی "
و اگر هزاران سال پس از مرگ او ببویی ، ز خاک سعدی بیچاره بوی عشق آید ؛ چو تفاوت عمده ی سعدی با ملامتگران و ریاکاران در این است که سخنش ، زلال و شفاف است و نه رویی دارد و نه ریایی . و گلستان کلامش نه گلستان ، که روضه ای ز بهشت است و باد خزان را بر ورقِ جانِ سخن او ، دست تطاول نرسید و گردش زمان ، عیش ربیعش را به طیش خریف ، مبدل نکرد . چون :
" گل همین پنج روز و شش باشد
وین گلستان همیشه خوش باشد "
بوستانش را نیز با نام خدایی می آغازد که بخشنده ، دستگیر ، خطا بخش و پوزش پذیری است که سر پادشاهان گردن فراز ، به درگاه او بر زمین نیازست و عزیزی که هر کز درش سر بتافت ؛ به هر در که شد ، هیچ عزت نیافت . و کاخ دولت بوستان را بر ده باب از تربیتی بنا نهاده است که ارمغان :
" در اقصای گیتی بگشتم بسی
بسر بردم ایام با هر کسی "
و از هر خرمنی از گوهرهای ناب ، خوشه ای چیده است ، و سخنان شیرین تری از قندی به ارمغان آورده که اربابان معنی آنان را به کاغذ برند و با نهایت تواضع و فروتنی ، سخنِ خمرِ بهشت و شربت عَذب کلامش را خالی از خلل نمی بیند :
" قبا گر حریرست و گر پرنیان
بناچار حشوش بود در میان "
و خطاب به هنرمند پاکیزه خو بیان می دارد که :
" تو گر پرنیانی نیابی مجوش
کرم کار فرمای و حشوم بپوش "
غزلیات او نیز ، انسان را ترغیب و تهیج می کند به :
" گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی ؟
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را "
و سرو بلند قامتِ دوست او چنان پای لطافتی دارد که هر سرو سهی که بر لب جو رسته است ، در برابر او میراست و آنچنان قبله ی دوستان مشتاق است که اندر طلب وصل او :
" دیر آمدیای نگار سرمست
زودت ندهیم دامن از دست "
با شاه بیت :
" بر سر تربت ما چون گذری همت خواه
که زیارتگه رندان جهان خواهد بود "
به استقبال نرگس جماش پیر میخانه و خواجه ی رندان غزل فارسی ، حافظ می رویم و خوش درخشیدن خاتم فیروزه ی بواسحاقی و قهقه ی کبک خرامان را که ز سرپنجه ی شاهین قضا غافل بود ، توبه ی دختر رز ز مستوری ، شیخ شدن محتسب و ز یاد بردن فسق خود ، خوش تر نشنیدن از صدای عشق درین گنبد دوار ، خطا نرفتن بر قلم صنع آفریدگار ، خطا پوشی پیر مغان و نرگس مست نوازش
کن مردم دارش و
درویش را نباشد برگ سرای سلطان ، را همگی از این شهباز طریق معرفت ، چون دُر گران بهایی حلقه بر گوش جان و سرشت خرد می کنیم چو :
" نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را "
وقت آن فرا رسیده که به پیشواز شاعر تک بیت ها ، صائب رویم و از آن رعنا غزال دامن صحرای امکان ، سهل سوز عشق ، نخل ما را ثمری نیست بجز گرد ملال ، عشق در کار دل سرگشته ی ما عاجزست ، طاعت زهاد را می بود اگر کیفیتی ، خنده ی مینای می و کشور دیوانگی امروز معمور از من است ، سراغی بگیریم و بپرسیم آیا هنوز بر این باور است ؟ :
" استخوانم سرمه شد از کوچه گردی های حرص
خانه دار گوشه چشم قناعت کن مرا "
برای دیدار با ملک الشعرای ادیبات فارسی و ستایشگر آزادی و آزادگی ، محمد تقی ملقب به بهار ، راهی مشهد می شویم و عشق به ایران کهن ، عشق به تاریخ ایران ، شیفتگی به گذشته و پهلوانان و سرداران قدیم ایران زمین را در دیوان او به نظاره می نشینیم و با قصیده ی دیو سپید پای در بند و مشت درشت روزگار دماوند و شرزه شیر ارغند او ، دادِ دلِ مردم خردمند را زین بی خردان سفله ی روزگار او ، باز می ستانیم .
خالی از لطف نیست اگر به دیدار پروین اعتصامی ، رابعه ی روزگار خود و زنی مردانه در قلمرو شعر و عرفان برویم و مناظره ی اشیاء بی جان و بازیگران قصاید او را که مختصات شعر او را رنگ و جلوه ی تازه ای می دهد و دنیای اندیشه ی پر از شور و احساس شاعرانه ی او را به نظاره نشینیم و داستان مست و هوشیار را پی می گیریم که آیا سرانجام محتسب ، مست را به خانه ی قاضی و والی برد ؟ یا او را دست داروغه سپرد ؟ یا اینکه مرد مست
" در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
صراحی می ناب و سفینه غزل است "
دیناری بداد پنهان و گریبان خود را ز دست محتسب وارهاند .
با بیت :
" باز امشب ای ستاره تابان نیامدی
باز ای سپیده شب هجران نیامدی "
به پیشواز شهریار غزل معاصر ، میر محمد حسین بهجت تبریزی می رویم . روز بیست و هفتم شهریور ماه روز بزرگداشت شعر و ادب فارسی و شهریاری است که تخلص خود را از از تفأل زدن به دیوان خواجه استمداد کرد :
" غم غریبی و غربت چو بر نمیتابم
به شهر خود روم و شهریار خود باشم "
و چرخ این سکه ی دولتِ غزلِ معاصر را به نام شهریار زدند .
و در ادامه بدنبال عشق نا فرجام او به انتظار دمیدن نی محزون از تربت فرهادی می نشینیم که کُند شِکوه ز هجران لب شیرینی و همچو شهریار چشم به راه پرستویی می نشنیم که پیام آور فروردین است تا بر این کلبه طوفان زده ی شاعر عاشق پیشه ی ما سر بزند و مژده ی وصال را به او رساند .
بعد از دیدار با ستارگان پر فروغِ آسمان شعر کهن و سِحر حلال سخن منظوم آنان ، با کلام روح انگیز و باده ی سرمست :
" راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با او رطل گران توان زد "
و جمع شدن معانی و گوی بیان شعر نو ، رو به سوی اعجاز و عروس هنر آنان می آوریم چون " شاعران وارث آب و خرد و روشنی " ای هستند " که در آن وسعت خورشید به اندازه ی چشمان سحرخیزان است " .
نخست با نیما سخن می آغازیم و گل بر می افشانیم و می در ساغر می اندازیم و آسمان شعر کهن را ، سقف می شکافیم و طرحی نو در می اندازیم و مجموعه ی تأثیر گذار افسانه ی او را مانیفست شعر نو قرار می دهیم و در راح روحِ راکدِ شعر فارسی ، جان تازه ای می دمیم و شعر فارسی را دوباره بر صدر می نشانیم و تمام جریان اصلی شعر فارسی معاصر را وامدار نیما قرار می دهیم . و در ادامه نگاهی به بی تفاوتی
" آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید !
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد می کند بی هوده جان، قربان ! "
می اندازیم .
با " من نه سبک شناس هستم نه ناقد... من هم از کار نیما الهام گرفتم و هم خود برداشت داشتهام... شاید کوشیده باشم از خراسان دیروز به مازندران امروز برسم..." به سراغ مهدی اخوان ثالث می رویم . هنر او در ترکیب شعر کهن و سبک نیمایی است و سوگ او بر گذشته ، مجموعهای بوجود آورد که خاص او بود و اثری عمیق در هم نسلان او و نسلهای بعد گذاشت. اگر چه در روزگار ما
" سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت ،
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را "
اما در ادامه با سبوی تشنه ی او همراه می شویم :
" از تهی سرشار
جویبار لحظهها جاری ست
چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب ، واندر آب بیند سنگ
دوستان و دشمنان را میشناسم من
زندگی را دوست میدارم
مرگ را دشمن
وای ! اما با که باید گفت این؟ من دوستی دارم
که به دشمن خواهم از او التجا بردن
جویبار لحظهها جاری "
با " بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم " به سراغ سهراب سپهری می رویم و البته سراغی که نرم و آهسته باشد تا مبادا چینی نازک تنهایی شاعر ما ترک بردارد ؛ چون به سر تپه معراج شقایق رفتست
و در این تنهایی ، سایه نارونی تا ابدیت جاری است .
و سراغ خانه ی دوست را ز او می گیریم :
" خانه دوست کجاست؟ در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت :
نرسیده به درخت ،
کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است "
بعد از نخستین مجموعه آثار (( اسیر ، دیوار و عصیان )) از فروغ فرخزاد به سراغ (( تولدی دیگر )) او می رویم و سلام او را به آفتاب می رسانیم :
" به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصل های خشک گذر می کردند
به دسته های کلاغان
که عطر مزرعه های شبانه را
برای من به هدیه می آوردند "
و برای او به رسم قدر دانی ، چراغ و دریچه ای هدیه می بریم که :
" اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم "
به سراغ " در این بست " احمد شاملو می رویم و عشق را در پستوی خانه نهان می کنیم تا او را کنار تیرک راهبند ، تازیانه نزنند ؛ زیرا روزگار غریبی است نازنین !
شهرت اصلی شاملو به خاطر نو آوری در شعر معاصر فارسی و سرودن گونهای شعر است که با نام شعر سپید یا شعر شاملویی یا شعر منثور ، شناخته میشود . برای نخستین بار در شعر " تا شکوفه سرخ یک پیراهن " ، وزن را رها کرد و بصورت پیشرو ، سبک نویی را در شعر معاصر فارسی شکل داد :
سنگ میکشم بر دوش ،
سنگِ الفاظ
سنگِ قوافی را
و از سنگِ الفاظ
بر میافرازم
استوار
دیوار ،
تا بامِ شعرم را بر آن نهم
تا در آن بنشینم "
با فریدون مشیری باز از آن کوچه در شب مهتابی گذر می کنیم :
" بی تو مهتاب شبی ، باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم ، خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم "
سپس همراه با او به " نیایش " می پردازیم :
" آفتابت
ــ که فروغ رخ «زرتشت» در آن گل کردهست
آسمانت
ــ که ز خمخانه «حافظ» قدحی آوردهست
کوهسارت
ــ که بر آن همت «فردوسی» پر گستردهست
بوستانت
ــ کز نسیم نفس «سعدی» جان پروردهست
همزبانان مناند "
* پیمان شوهانی
* مدرس دانشگاه و سخنگوی انجمن ایران دوستان شوش دانیال ( ع )