تاریخ : يكشنبه، 24 بهمن ماه، 1395
موضوع : فرهنگی,اجتماعی,اخبار شوش

گفت و گو با عبدالحسین چعب رزمنده دوران جنگ

شوش - ایران اُنا: من یک شهریور 69 آزاد شدم و بعد  از آزادی متوجه شدم که مادر دو سال بعد از اسارتم فوت می‌کند. همسایه‌ها به من گفتند مادرت از روزی که اسیر شدی تنها کارش گریه و ناله بود تا اینکه مریض شد و فوت کرد.



گفت و گوی خواندنی با حاج عبدالحسین چعب رزمنده و آزاده سرفراز دوران دفاع مقدس

فراق یار نبود؛ فراق مادر بود
 
۶۱/۱۱/۱۸ تاریخ عملیات والفجر مقدماتی میبباشد و گردان شهید دانش شوش خط شکن تیپ امام حسن مجتبی (ع) بود که در این عملیات تعداد ۵۲ نفر از رزمندگان شوش شهید، 12 شهید کماکان مفقود الاثر می باشند، تعدادی زخمی و تعداد ۷۲ نفر اسیر و تعداد کمی سالم بجا کمی سالم به پشت جبهه برگشتند
 
عبدالحسین چعب متولد 1341 رزمنده‌ای از دوران دفاع مقدس که هشت سال از عمرش را در اسارت و سخت‌ترین شرایط سپری کرد. او از چگونگی حضور خود در عرصه دفاع می‌گوید. از تمام سختی‌ها و مشکلاتش. دوم دبیرستان بود که تصمیم گفت در جنگ شرکت کند. اما خانواده‌اش مخالفت کردند.
 
این بار ماجرای فراق یار نیست. عذاب دوری و دلبستگی به مادر برای هیچکس بی‌معنا نیست. این بار سخن از فراق مادر بود. مادری که نامش هم «فراق» بود که به لهجه محلی به او «فراگ» می‌گفتند. 
 
مشروح گفت و گو با این رزمنده و آزاده دوران دفاع مقدس در ادامه از نظرتان می گذرد. 
 
* خبرنگار: چطور خانواده را راضی کردی؟
 
چعب: بیشترین کسی که مخالفت می‌کرد  مادرم بود که اصلا راضی نبود. خیلی سعی می‌کردم رضایتش را جلب کنم. هر بار با دلیل و بهانه‌ای سراغش می‌رفتم اما روی حرفش مانده بود و می‌گفت: نه، راضی نیستم. در نهایت یک روز در مدرسه اعلامیه آمد که در آن فتوای امام خمینی (ره) نوشته شده بود. ایشان فرموده بودند که در این شرایط نیاز به اجازه‌ پدر و مادر جهت حضور در جبهه نیست. این موضوع را به خانواده‌ام گفتم و بالاخره گفتند ما حرفی نداریم اما ته دل مادرم نارضایتیش مشخص بود.
 
* خبرنگار: پس اینطور شد که وارد جنگ شدید. از همان اول در تیپ امام حسن بودی؟
 
چعب: بله من در تیپ امام حسن (ع) و در  گردان شهید دانش، گروهان ابوذر، دسته دوم بودم. ابتدا به منطقه زلیجان در مرز رفتیم. از زلیجان به سمت جنگل امقر حرکت کردیم. دو شب بر روی رمل‌ها می خزیدیم. شب اول که گذشت، بعد از آن روز را در یک شیار(مکان پایین دست و گود مانند) به سر بردیم. شب که شد مجدد به حرکت خودمان ادامه دادیم. حدود ساعت 12 شب به محل عملیات که در خاک عراق بود رسیدیم. ساعت 12 عملیات شروع شد. مبارزه تا صبح ادامه داشت. هوا که روشن شد نیروهای عراقی سخت با ما درگیر شدند. ساعت 8 صبح بود که ما در کنار سطحی بلندی همچون جاده شنی قرار داشتیم. یکی از نیروهای دشمن هم با تیرباری از روی یک تپه به سمت همه ما شلیک می‌کرد. عقب نشینی کردیم. در مسیر برگشت بودم که ناگهان بر اثر اصابت تیر به زمین افتادم. همه همرزمان یا شهید شده بودند یا عقب نشینی کردند.
 
* خبرنگار: پس تنها ماندید؟
 
چعب: تا آن لحظه هنوز نمی‌دانستم که  تنها هستم. فکر می‌کردم به نیروهای خودی نزدیک شدم. اما چند لحظه بعد هر چه تقلا کردم که تکان بخورم اصلا نمی‌تواستم. بر روی صورت افتاده بودم و صورتم از خون قرمز شده بود. به سختی سرم را از خاک بلند کردم و سعی می‌کردم که دنبال کمک رسانی بگردم. در بیایانی برهوت و خالی از حتی یک جهنده مانده بودم. چشمانم دودو کنان اطراف را چک می‌کرد. همه شهید شده بودند. تا چشم کار می‌کرد، بیابان خشک بود و لا غیر.
 
به خود که آمدم تقریبا ساعت 11 بود. متوجه شدم که یک تیر از بالای سرم رد شده بود و زخم تقریبا خطرناکی بر روی سرم ایجاد کرده بود به طوری که سمت راست بدنم کاملا بی حس و فلج شده بود. همان موقع دو سرباز سودانی پیاده به سمتم می‌آمدند. آنقدر اذیت بودم که دست چپم را گره کرده بلند کردم تا زودتر مرا با تیر بزنندو خلاس شوم
 
* خبرنگار: در آن لحظه به چی فکر می‌کردی؟ چه فکری به سراغت آمد؟
 
چعب: هیچ فکری نمی‌کردم. تنها به این  نتیجه رسیده بودم که لحظه مرگ است و از هیچ چیز نمی‌ترسیدم. یکی از سربازها به سمتم تیراندازی کرد اما تیر به من نخورد. سرباز دیگری که همراهش بود گفت: عوفه، عوفه یعنی ولش کن. فاصله زنده ماندن و مرگ من تنها همین یک کلمه بود؛ «عوفه». تنهایم گذاشتند و رفتند. مدتی بعد یک جیپ ارتشی آمد و دو نفر در آن بودند. یکی از آنها گفت: گوم؛ گوم یعنی بلند شو. به آنها گفتم قسمت راست بدنم مرده. من را به همراه همرزم دیگری به نام حسین کرمی از خرم آباد در جیپ گذاشتند و به محل تخلیه اسرا در جبهه بردند؛ تا ظهر آنجا بودیم و بعد از آن ما را به العماره بردند. در بیمارستان آنجا یک شب ماندیم و بعد به سمت بیمارستان بغداد راهیمان کردند. در بغداد هم یک شب در بیمارستان بودیم، سپس ما را به سمت اردوگاه عنبر یا الانبار بردند. اردوگاهی که هشت سال ما را از آن خارج نکردند.
 
در اردوگاه هم علی نیاکان و اسد الله حسینی از تهران خیلی من را کمک کردند. شش ماه نمی‌توانستم راه بروم و حرکتی کنم. این دو دوست همواره همراهم بودند. علی نیاکان هم دو سال زودتر از من آزاد شد.
 
* خبرنگار: خانواده چطور از حال شما با خبر شدند؟
 
چعب: در روزهای اول اسارت برادرم در  بیمارستان‌ها و جبهه به دنبالم می‌گشت. گویا شخصی به اشتباه به برادرم گفت که من برادرت را در جبهه دیدم که یک تانک بر روی او رفت و برادرتان را شهید کرد. خانواده‌ام دیگر ناامید شده بودند. اما دو ماه بعد یکی دیگر از کسانی که دنبال برادرش می‌گشت برادرم را دید و اسم مرا که در لیست هلال احمر شوش دیده بود به برادرم گفت که نام عبدالحسین را در لیست هلال احمر دیدم. برادرم تا اسمم را ندید باورش نمی‌شد. همانجا گوسفندی خرید و ذبح کرد وگوشت آن را بین همسایه‌ها تقسیم کرده بود.
 
* خبرنگار: حال مادر در این مدت چطور بود؟
 
چعب: دو سال بعد از اسارت، مادرم فوت کرد. من 18 بهمن 61 در سن 19 سالگی اسیر شدم. شماره صلیب سرخم  5852 بود. در این هشت سال همواره با مادرم مکاتبه داشتم. البته نامه اولی که برای آنها فرستادم چون دست راستم بی‌احساس بود مجبور بودم با دست چپ بنویسم و برادرم نامه را که خوانده بود در جواب گفت تو عبدالحسین نیستی، این دست خط برادرم نیست. جواب نامه برادرم بعد از شش ماه آمده بود و در این شش ماه دستم خوب شده بود و با دست راست نامه‌ای جدید با توضیحات نوشتم. در این هشت سال همه مکاتباتم با مادرم و روی سخنم با او بود. همه نامه‌های دریافتی من هم از طرف مادرم بودند.
 
* خبرنگار: هر نامه را چند مرتبه می‌خواندی؟
 
چعب: بارها یک نامه را در خلوتم  می‌خواندم. نامه‌ها با تاخیر زیادی به من می رسیدند.
 
* خبرنگار: پس از بابت مادر خیالت راحت بود.
 
چعب: بله در مدتی که اسیر بودم نامه‌های  مادر مرا آرام می‌کرد.
 
* خبرنگار: از لحظه آزادی بگویید.
 
چعب: وقتی آزاد شدم ابتدا به اهواز رفتیم.  در آنجا برادرانم و یکی از پسرهای کوچک شان به همراه هم برای بدرقه آمده بودن. سوار بر مینی بوس شدیم. پسر برادر 9 ساله‌ام را صدا زدم. تا از زنده بودن و فوت اعضای خانواده ام باخبر شون او را بر روی پایم نشاندم و پرسیدم چه خبر؟ مامانت کجاست؟ عمو‌ها خوبن؟ خاله‌ها چطور؟ در جواب می‌گفت همه منتظر شما هستند. بعد پرسیدم بابا بزرگ چطوره؟ گفت: اونم خوبه و منتظر. باز پرسیدم مادر بزرگ چطوره؟ در اینجا پسر برادر کوچکم زد زیر گریه. متوجه شدم که دیگر مادر نیست.
 
* خبرنگار: اما او با شما مکاتبه می‌کرد.
 
چعب: من یک شهریور 69 آزاد شدم و بعد  از آزادی متوجه شدم که مادر دو سال بعد از اسارتم فوت می‌کند. همسایه‌ها به من گفتند مادرت از روزی که اسیر شدی تنها کارش گریه و ناله بود تا اینکه مریض شد و فوت کرد.
 
* خبرنگار: پس نامه‌ها از طرف کی می‌آمدند؟
 
چعب: همه نامه‌ها از طرف برادرهایم بود.  در این سال‌ها در خیالم با مادر صحبت می‌کردم. نامه‌هایش را بر روی سینه می‌گذاشتم و آغوشش را احساس می‌کردم. همچون کودکی که خود را در بقل مادرش احساس میکردد احساس کودکی می‌کردم. اما همه آن نامه‌ها بعد از فوت مادر بود. مادری که تنها به امید او و به امید نامه‌هایش سختی‌ها را تحمل می‌کردم.
 
وقتی از اهواز به خانه رسیدیم بعد از سلام و احوال پرسی با اقوام دور و نزدیک لحظه‌ای سکوت همه جا را فرا گرفت و زمزمه‌ای طولانی بین همه رد و بدل می‌شد. متوجه شده بودم چیزی را میخواهند به من بگوینداما نمیتوانند. در همین حین به همه گفتم نمی‌خواهد چیزی بگویید خودم متوجه شدم که چه اتفاقی افتاده.
 
* خبرنگار: اما یک خاطره.
 
چعب: نگهبانان عراقی روزانه حداقل 4  مرتبه از آسایشگاه‌ها آمار می‌گرفتند. معمولاً هر بار که ایران حمله می‌کرد و عراقی‌ها شکست می‌‌خوردند داغ حمله را روی سر ما پیاده می‌کردند. نگهبانان عراقی هنگام آخرین آمار روز یعنی ساعت 5 بعدازظهر فرمانده عراقی لیستی از جیبش بیرون می‌آورد و طبق لیست از هر آسایشگاه یک نفر را بیرون می‌کشید.
 
بعد از تکمیل آمار تعداد 10 نفر را به پشت دیوار سیم خاردار (دیوار سیم خاردار دارای 80 متر عرض  و به بلندای 6 متر و جلو سیم خاردار دارای فنس بود یعنی جنگلی از سیم خاردار) می‌بردند و حدود ساعت یک بعد از نیمه شب بعد از شکنجه‌های فراوان آنها را به آسایشگاه برمی‌گرداندند. همه 10 نفر را فلک می‌کردند. دو نفر از سربازان عراقی با کابل به کف پا می‌زدند، نفر دیگر با مشت روی پا یعنی از باسن به پایین می‌کوبید و یک نفر به شکم می‌کوبید، یک نفر هم به سر و صورت تمام این شکنجه‌ها همزمان روی یک نفر انجام می‌شد و هر کس بیهوش می‌شد روی او آب می‌ریختند و همینکه به هوش می‌آمد شکنجه دوباره ادامه پیدا می‌کرد.
 
بعد پاها را از فلک باز می‌کردند. یک سرباز پاهایش را می‌گرفت و سرباز دیگری دستهایش را. او را 3 متر آن طرف پرت می‌کردند در بین حدود 10 نفر سرباز کابل به‌دست که این سرباز بدون ملاحظه هر جا می‌رسید آن نفر را می‌زدند بعد از این مرحله نوبت به اسیر بعدی می‌رسید، او را نیز به همان صورت مورد شکنجه قرار می‌دادند تا اینکه هر 10 نفر شکنجه شوند. این شکنجه حدود 8  ساعت طول می‌کشید و حدود ساعت یک بعد از نیمه شب این 10 نفر را به این طرف سیم خاردار و در یک اتاقک 8 متری که آن را زندان می‌گفتند جا می‌دادند. این زندان هیچگونه محل تنفسی نداشت مگر یک سوراخ به قطر 10 سانتی متر که اسیران نوبت به نوبت از این سوراخ نفس می‌کشیدند.
 
اتاقک در تابستان بدون هیچگونه وسیله سردکننده بحدی گرم بود که کف آن از عرق اسیران خیس می‌شد و این اسیران را بدون غذا و آب  تا ساعت 5 بعداز ظهر روز بعد نگه می‌داشتند و بعد از آمارگیری ساعت پنج، 10 نفر بعدی را آماده می‌کردند و 10 نفر قبلی را به آنها نشان می‌دادند و به آنها می‌گفتند می‌خواهیم این بلا را بر سر شما بیاوریم.
 
قبل از شکنجه جسمی، شکنجه روحی می‌دادند و این روش حدود 6 ماه طول کشید. تمام لیست‌هایی که داشتند تمام شد و بعد از آن به صورت اسیران نگاه می‌کردند و هر که را می‌خواستند صدا میکردند تا۱۰ نفر تکمیل شود وشکنجه می‌دادند. با خود فکر می‌کنم که آیا فیلم، داستان و یا نمایشی می‌تواند این همه رنج را به تصویر و به قلم بیاورد. بی شک حتی لحظه‌ای از آن رنج‌ها را کسی نمی‌تواند به تصویر بکشد.
 
سخن پایانی: در پایان یاد شهیدان انقلاب و دفاع مقدس خصوصا شهدای گردان شهید دانش و بویژه یاد و خاطره دوست و برادرم حسن بارانی برای همیشه و به بلندای تاریخ گرامی باد.
 
این‌ها تنها خاطرات لحظاتی کوتاه از یک اسیر بود... تنها لحظاتی از هشت سال اسارتی که به قول این اسیر حتی مرز میان رنگ‌ها و احساس‌ها را فراموش کرده و همه چیز برایش بی معنی شده بود...
 
گفت و گو از: قاسم منصور آل کثیر
 




منبع این مقاله : :خبرگزاری ایران اُنا | اخبار ویژه ایران و خوزستان
آدرس این مطلب : http://iranona.ir/11424/-گفت-و-گو-با-عبدالحسین-چعب-رزمنده-دوران-جنگ-24-11-1395